#گلبرگ_پارت_105

_غلط کردی ...تو هم دعوتی دیگه،اگه نیای منم نمیرم...من امیر پارسا نیستما برام ناز میکنیا
لبخند گل و گشادی زد یک تای ابرویش را بالا داد:تو ناز کردن منو کجا دیدی
تربچه ای به سمتش پرتاپ کرد:نیشتو ببند بچه پرووو...خجالتم نمیکشه...زیاد جیک تو جیک شدین فک نکن حواسم نیستا...
تربچه را هوا قاپید با ژست بامزه ای در دهان گذاشت:بله خب بایدم خجالت بکشم...اخه من رفته بودم بام دور دور ...
_بدجنس ...اگه دیگه چیزی بهت گفتم...
_شوخی کردم عزیزم...حالا جدی چی بپوشیم
_میخوام اون دکلته ابیمو بپوشم...
_او لا لا...میترسم امیر سام سردیش شه...
_بی ادب...خب چی دارم بپوشم ...همون کت و شلوار مشکی قرمزمو میپوشم هم پوشیده ست هم شیکه...
_حالا یه فکری میکنیم...
گوشی اش را از روی میز چنگ زد یکی از اهنگ های لایتش را پلی کرد مقابل گلبرگ خم دستش را به سمتش بلند کرد:افتخار میدی بانو ...
دستبند مادرش را به مچش بست ...ب*و*سه ای بر رویش نشاند... نگاه دیگری به خودش انداخت...سرخی لبانش وسوسه انگیز بود ... چرخی زد تابی به دامن برش دارش داد...پیراهن فیروزه ای رنگش که به اصرار الهه امروز صبح خریده بود عجیب بر تنش نشسته بود کمر باریکش نمایی دیگری داشت ...حرف سالومه در سرش پیچید با تصور خودش میان ان همه تور و حریر لبخند دلبرانه ای زد ...این همه دوری را نزدیک تر از یک نفس میدید... با صدای الهه از اینه فاصله گرفت سرش را به سمت او چرخاند:چی میگی الی...
_هیچی عزیزِمن فقط خوردی خودتو ...دل بکن از اینه دیر شد
گوشه دامنش را گرفت پای راستش را پشت پای چپش گذاشت همچون پرنسس ها خم شد: الی ماه شدما...چقدر بهم میاد تا حالا این رنگی نپوشیده بودم...دلم برای خودم ضعف میره...
یک تای ابرویش را بالا داد هر دوستش را به کمر زد:رو تو برم به خدا...حالا خوبه صبح به زور بردمت...کلی هم به جونم غر زدی
_خسته بودم بی خوابی دیشبم اذیتم میکرد بوی تربانتین سرمو پر کرده بود...هر چی هم بیشتر میگشتیم کمتر پیدا میکردیم...
چینی به بینی اش داد:خونه هم هنوز بو میده
_خب چی کار کنم باید تابلو رو خشک میکردم ...بوش تند هست ولی خشک کننده خوبیه به رنگا هم اسیب نمی رسونه....
_ولی گلبرگ بازم شانس اوردیم اینا رو پیدا کردیم لباس میخواستیم هم پوشیده باشه همه خوشکل تازه قیمتشم مناسب باشه...
...
دست الهه را با ارامی رها کرد پشت سر او قدم به داخل خانه گذاشت ...عمارت زیبایی بود غرق در تجملات گرم از حضور جمعیت...نگاه خریدارانه ای به امیر پارسا که به انها نزدیک میشد انداخت لبخند ناخواسته ای به چشمان قفل شده او بر روی الهه زد ... انقدر که مجذوب الهه شده بود حتی شک داشت او را هم دیده باشد... ...
_سلام

romangram.com | @romangram_com