#گلبرگ_پارت_100
_نمی دونم..اخرای ساله از صبح جلسه پشت جلسه...همین الان خلاصی پیدا کردم دیگه نمی کشم نیاز به ارامش دارم...تا یک ساعت دیگه میام دنیالت ارامش من ...
لبخند دلی ای به جملات بی ریا امیر سام زد ...واقعا ارامشش را در وجود او پیدا میکرد...چقدر خوشحال بودم که به جای خانوم کوچولو، وروجک یا از این قبیل لقب ها ارامش او بود...انس گرفته با روح او...
ظرف الویه را داخل سبد کوچک مسافرتی اش گذاشت فلاکس را از اب جوش پر کرد نایلکس میوه را هم داخل سبد قرار داد ...سبد ابی رنگ را همراه با فلاکس کنار در ورودی قرار داد راه اتاقش را پیش گرفت ...
دستانش را به کمر زد نگاه اجمالی به لباس های هایش انداخت ...امشب میل عجیبی به زیبا دیده شدن داشت ...حسی ناشناخته و خاصی نبضش را قلقلک میداد... مانتو لیمویی رنگش را که تا به حال به خاطر روشنی اش به تن نکرده بود از کمد خارج کرد مقابل اینه ایستاد کاور را زیر گردنش نگه داشت کمی خودش را به چپ و راست متمایل در اخر با دو دلی تسلیمش شد......شال چروک مشکی اش را روی سرش انداخت با اندکی دست و دل بازی مقداری از چتری های چپش را بیرون ریخت خط چشم باریکی داخل چشم هایش کشید لب های رژخورده اش را بر روی هم سایید...کیف کوچکش را کج بر روی شانه اش انداخت به تقلید از الهه ب*و*سی برای خودش فرستاد تک خنده سر خوشانه ای زد از اتاق خارج شد...
در عقب را باز کرد فلاکس را همراه با سبد بر روی صندلی عقب قرار داد:سلام...خسته نباشی
_سلام...ممنون...اینا چیه گلبرگ
_برای شام الویه درست کرده بودم گفتم بیارم بریم بام تا رفع خستگی شه
_فرشته منی دیگه کاریت نمیشه کرد
لبخند خجولی زد مسرور از" فرشته منی "که برای سومین بار به گوشش میرسید بر روی صندلی جلو جاگیر شد ....مشغول بستن کمربندش بود که با احساس گرمای دست امیر سام مقابل صورتش سرش را با تاخیر بالا اورد... با لمس سر انگشتان داغ او بر روی گونه های گر گرفته اش پلک هایش ناخوداگاه بر روی هم افتاد...
_همیشه تو اسمونا دنبالت میگشتم غافل از اینکه رو زمینی ...سکوتت صدات خنده هات گریه هات همه برام خواستنیه...
هنوز شیرینی امیخته با حس گ*ن*ا*ه لمس امیر سام را هضم نکرده بود که با صدای بلند گوشی او به ارامی پلک های سنگین شده اش را از هم باز کرد نگاهی به او انداخت که دستش را مقابل صورتش مشت کرده بود ...
با ببخشید کوتاهی گوشی اش را چنگ زد و بلافاصله از ماشین خارج شد...
سرش را به زیر انداخت نگاه از قدم های محکم امیر سام که گوشی به دست مقابل ماشین رژه میرفت گرفت ...دختر بود لبریز از احساس و این لمس بی گاه امیر سام اتش کشیده بود بر خرمن دخترانگی هایش را ...و او را وادار میکرد به طلب انچه هیچ وقت دل به خواستنش نداده بود ... همچون زن ابستن شده ای محتاج محبت ناب و دست نخورده بود ...
خسته از سکوت بی انتها و لبریز از حرف امیر سام در را باز کرد هنوز پایش را از ماشین بیرون نگذاشته بود که با شنیدن نامش از جانب او به حالت قبلی اش بر گشت دستانش را بر روی زانو مشت کرد منتظر به جلو چشم دوخت... از زمانی که ماشین را به حرکت در اورده بود حتی کلمه ای به زبان نیاورده بود جز ان ببخشید لعنتی که ،زمانی که سوار شد بر لب راند ...
_میدونم ناراحت شدی ...می دونم یه سری چیزا برات خیلی مهم...اما واقعا سخته ...واقعا سخته پیشم باشی پرستشت نکنم...میتونم خواهش کنم فراموشش کنی و به دل نگیری...
با هر حرف و حرکتش دستی بر قلب منجمد گلبرگ میکشید و گرمایی به او میبخشید...نمی تونست به خودش دروغ بگوید حسی ملس خوشایندی وجودش را به بازی گرفته بود... حسی که جملات امیر سام را یک به یک طوطی وار تکرار میکرد...
همین که برایش اینگونه ارزش قائل بود و تمام طول راه را خود خوری میکرد برای ان لمس نا خود اگاهش ،برایش دنیا دنیا می ارزید ...خودش خوب می دانست که بی تقصیر نبوده،هنوز هم اثار سرم*س*تی اش در وجودش غلیان میکرد ...حساب کار دست خودش هم امده بود سست عنصر شده بود پشت پا زده بود به تمام قوانینش و دل به دل او داده بود...
وقتی متوجه تکان های کلافه امیر سام در مقابل سکوت کشدارش شده بود نگاه نمایش به اطراف انداخت:به نظر خلوت میاد من عاشق شبای بامم...
لبخندی به وسعت بزرگی قلب کوچک فرشته اش زد: بریم پایین یه هوایی بخوریم...
بر روی نیمکت نه چندان راحتی رو به شهر نشستند نگاهی به اطراف انداخت ...خم شد کفش هایش را از پا خارج کرد پاهایش را بر روی نیمکت بالا کشید:خیلی خسته ای نه....
سرش را عقب کشید دستانش را از هم بازکرد کششی به تن خسته اش داد:خسته شدم گلبرگ ...من برای اینجور کارا ساخته نشدم ...چند ساعت موندنم تو کارخونه ازم برای تمام روز انرژی میگیره ...اینقدر سخت و عذاب اور میگذره که بعضی موقع ها دوست دارم بزنم زیر همه چی...
فلاکس چای را تا کنار صورتش بالا کشی با چشم اشاره ای کرد:چای میخوری اقای بیزینس من(businessman
romangram.com | @romangram_com