#قطب_احساس_پارت_94

وای که اختیار از کف داد و صدایش آرامتر از همیشه بیرون آمد:
- متاسفم بابت عصبانیتم.
چشمان گلبرگ رنگ تعجب گرفت.
به خدا قسم که مسخش کردند آن تیلههای خوش رنگ.
دلش میخواست ببوسد چشمانش را، چشمانی که قلب تنهای بنیامین را لرزانده بود.
گلبرگ با خجالت نگاهش را از نگاه بنیامین گرفت، دقایقی طولانی به هم چشم دوخته بودند.
بنیامین نفسش را با حرص بیرون داد و پشت به او کرد و گفت:
- میتونی بری.
گلبرگ به سرعت خارج شد.
بنیامین حتی یادش رفت بگوید پروندهها را میخواهد.
روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
اگر فردا که قرار خواستگاریست جواب رد از آن یک جفت تیله خوش رنگ بشنود چه بر سرش خواهد آمد؟
بر سر بنیامینی که این همه سال تنهایی کشیده و خم به ابرو نیاورده بود!؟
از اتاق خارج شد، ضربان قلبش بالا رفته بود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

مسخ چشمان رنگِ شب بنیامین شده بود، چشمانی که ندیده بود نمونهاش را.
به آبدارخانه رفت، لیوانی را پر از آب کرد و لاجرعه سر کشید تا شاید خاموش کند حرارت درونش را.
چرا از لحن جدیاش غرق در لذت شد؟!
چرا این مرد این قدر در نظرش جذاب بود؟!
مردی که با وجود مشکلاتش روی پای خودش ایستاده و به اینجا رسیده بود.

romangram.com | @romangram_com