#قطب_احساس_پارت_87
بنیامین بیتفاوت نگاهش میکرد، انگار میدانست به خواستگاری گلبرگ میآید.
یعنی آن روز که تصادف کرد هم بنیامین خواستگارش بود؟!
اما گلبرگ از مکالماتش فهمیده بود که چقدر مجلس خواستگاریاش برایش بیاهمیت است!
سرش را پایین انداخت، متوجه حرفهایشان نمیشد، برایش مهم هم نبود.
فقط میخواست از این فضای خفقانآور نجات پیدا کند که صدای مادر نجاتش داد:
- گلبرگ، پاشو آقا بنیامین رو راهنمایی کن به اتاقت.
بلند شد.
ابتدا گلبرگ و پشت سرش بنیامین وارد شد.
در را بست و روی صندلی نشست.
گلبرگ هم روی تخت نشست و از شدت استرس ملحفه را چنگ زد.
بنیامین چند ثانیهای نگاهش کرد و گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- دفعهی قبل هم مجلس خواستگاری بود و هردوی ما توی بیمارستان بودیم.
گلبرگ سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله.
- نیازی هست دوباره بگم که یک پام مصنوعیه و پدر و مادر ندارم!؟
دختر سری به علامت منفی تکان داد و با صدای لرزان گفت:
- میدونین من یک بار ازدواج کردم؟
برای اینکه عکس العمل بنیامین را ببیند سر بلند کرد.
بیتفاوت نگاهش میکرد، انتظار هر چیزی را داشت جز این جمله را:
romangram.com | @romangram_com