#قطب_احساس_پارت_153

- خیلی کافیشاپ شیک و جالبیه، به خصوص نقاشیها.
کوروش پا روی پا انداخت و گفت:
- نقاشیها کار سمیره، علاقه خاصی به نقاشی داشت.
- میشه بپرسم کی به سمیر خــ ـیانـت کرد؟
اخمهای کوروش در هم رفت و فقط یک کلمه گفت:
- برادرش.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

و سکوت کرد.
ترلان متعجب نگاهش کرد؛ اما نتوانست چیزی بگوید.
کوروش هم چشم به زمین دوخته و عمیقا در فکر فرو رفته بود.
عباس آمد و قهوهها را روی میز گذاشت و رفت.
ترلان قهوه را کمی مزه مزه کرد، تلخ نبود اما شیرین هم نبود. دهانش طعم گسی گرفت.
کوروش با قاشق چند بار قهوه را هم زد، لیوان را به دهانش نزدیک کرد و بیتوجه به طعم گس و داغی قهوه یک نفس
آن را سر کشید.
ترلان فنجان را روی میز گذاشت و گفت:
- خوبی؟
کوروش سری تکان داد و گفت:
- فکر میکنم سمیر تا الان بیدار شده، باهام میاین؟
هر دو بلند شدند که ترلان گفت:
- نه دیگه، انشاالله یه روز دیگه میام و بهتون سر میزنم، الان دیرم شده.

romangram.com | @romangram_com