#قطب_احساس_پارت_142
- نه همین طوری خوبه.
بنیامین نگاه برزخیاش را نثارش کرد که ساکت شد.
گلبرگ به اتاق برگشت، مانتو و شلوار سفیدش را به تن کرد.
شال را به حالت زیبایی دور سر بست و تمام موهایش را زیر شال کرد، غیرت بنیامین را دوست داشت.
اینکه مجبورش نمیکرد موهایش را بیرون بریزد تا امروزی به حساب بیاید برایش خیلی ارزش داشت.
از اتاق بیرون رفت که دلارام با تحسین گفت:
- نه کلا ملوسی، خوش به حال آقا بنیامین شده ها!
لبخنده خجلی زد که بنیامین گفت:
- بریمنگاه دانلود رمان قطب احساس |
لحن جدی و اخمهای درهمش نشان میداد از پایین رفتن ناراضی است.
اما اگر نمیرفتند زشت بود، نبود؟
بازویش را مقابل گلبرگ گرفت که دستهایش را دورش حلقه کرد.
بنیامین با صدای آرامش که گفت:
- از کنارم تکون نمیخوری گلبرگ.
- باشه
وارد خانه شدند و مهمانها به احترامشان بلند شدند.
باهمه سلام و علیک کردند، کنار بنیامین ایستاده بود که پسری با استایل اروپایی به سمتش آمد، موهای طلاییاش او را
بیشتر شبیه اروپاییها میکرد.
کنارشان ایستاد و با لبخند گفت:
romangram.com | @romangram_com