#قطب_احساس_پارت_141
شده بود.
دستش را پشت دختر کشید و گفت:
- ممنون عزیزم
از هم جدا شدند و با همان لبخند بانمک گفت:
- اسمم دلارامه
- خوشبختم
دلارام به بنیامین اشاره کرد و گفت:
- میشم دختر عموی بنیامین خان، شیراز درس میخونم و الان به خاطر شما اومدم، داداشم دانیال هم تازه از سفر اومده،
شما ماشاالله این قدر عجله داشتین که ما نتونستیم ببینیمت.
بنیامین کلافه گفت:
- بسه دلارام، برو دیگه.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
دلارام اخمی کرد وگفت:
- میرم؛ ولی گلبرگ رو هم میبرم.
بنیامین که انگار حسابی عصبی شده بود گفت:
- یک بار گفتم ما پایین نمیایم.
گلبرگ لب زد: چرا نمیریم؟ زود بریم و بیایم.
بنیامین نفسش را با حرص بیرون داد وگفت:
برو لباسهات رو عوض کن.
دلارام دست گلبرگ را گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com