#قطب_احساس_پارت_130

یعنی این دختر او را دوست داشت؟
وای که دیوانه شنیدن این کلمه از زبانش بود.
با صدای زن عمویی که دل خوشی ازش نداشت اخمهایش درهم رفت:
- خوب دیگه داماد مجلس رو ترک کنه و بره پایین.
به گلبرگ نگاه انداخت تا شاید بگوید بمان؛ اما سرش را زیر انداخته بود.
بی قرار شد، نمیخواست ترک کند گلبرگش را.
صدای هماهنگ دخترهای جوان که میخواندند "دست دست دست داماد مرخص" عصبیاش میکرد.
ترلان خم شد و گفت:
- آقا بنیامین نمیخواین برین؟
نگاه پرعجزش را بهش انداخت که ترلان لبخندی زد و ادامه داد:
- نگران نباشین، امشب گلبرگ رو میذاریم پیشتون باشه، فعلا برید.
سری تکان داد، این جمله کمی آرامش کرد.
خم شد و زیر گوش گلبرگ گفت:
- من که نمیخواستم جدا بشم؛ ولی دارن بیرونم میکنن.
لبخندی که روی لبهای گلبرگ نشست حال بنیامین را بهم ریخت.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

به اجبار بلند شد و از خانه بیرون زد، با سستی از پلهها پایین آمد، انگار قلبش را بالا جا گذاشته بود.
عمو را در حیاط دید که سفارش غذا میداد، کنارش رفت و متعجب گفتم:
- یعنی میخوان برای ناهار هم باشن؟
ایرج تماس را قطع کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com