#قطب_احساس_پارت_127

نیم ساعتی نشسته بود، درآخر طاقتش را از دست داد و رو به ایرج که کنارش نشسته بود گفت:
- ایرج خان پس کی...
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسر جوانی وارد شد و گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- گفتن آقا داماد بره بالا
بلند شد و با قدمهای سریع از خانه بیرون زد، درآن زمان گذشتن از پلهها سخت ترین کار دنیا بود.
در را باز کرد.
بیشتر خانمها حجاب گرفته بودند؛ اما بنیامین بیقرار دنبال گلبرگش میگشت.
در اتاقی باز شد و گلبرگ از آن بیرون آمد.
در آن پیراهن اسپرت مشکی رنگ یقه شل که بلندیاش تا بالای زانو بود و پاهای خوش تراشش را به نمایش
میگذاشت نفس گیر شده بود.
صدای نفسهای خودش در سرش اکو میشد.
از همان جا هم برق چشمان خاکستریاش که به زیبایی آرایش شده بود بنیامین را میگرفت.
با قدمهای سست به سمتش رفت، مگر میشد بگذارد مردی به جز خودش ببیند برگ گلش را؟
روبرویش ایستاد، دستش که بازوی لختش را لمس کرد لرزش ناگهانی گلبرگ را حس کرد.
بدن بنیامین یخ کرده بود و میخواست خودش را گرم کند با آغوش داغش.
آهنگ آرامی در گوشش پیچید بعد هم صدای فیلمبردار که میگفت:
- حالا نوبت عروس و داماده که یه رقـــص دونفره داشته باشن.
گلبرگ با آن کفشهای پاشنه 02سانت تا سینه بنیامین میرسید.
بنیامین کمر ظریفش را گرفت و به خودش چسباند.

romangram.com | @romangram_com