#قطب_احساس_پارت_126

مادرش و ترلان بلند خندیدند؛ اما گلبرگ لبخندی زد و باز سرش را پایین انداخت.
مادرش گفت:
- پسرم بذار عروست رو درست کنم بعد صدات میکنم بیای بالا.
به ناچار گفت:
- باشه منتظرم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

دست گلبرگ را گرفتند و از پلهها بالا رفتند.
صدای مردها از طبقهی پایین میآمد، اما بنیامین بیقرار حیاط را متر میکرد.
عمو از خانه بیرون آمد و با دیدن بنیامین گفت:
- اِ بنیامین کی اومدین؟! بیا داخل.
- نه ایرج خان میخوام برم بالا.
ایرج لبخند مردانهای زد و گفت:
- وقتش بشه صدات میکنن، بیا پسر این قدر هول نباش.
و بنیامین به زور وارد خانه کرد.
دکوراسیون خانه به رنگ آبی بود و از تمیزی برق میزد، از کنار مبلمان گذشت.
مردها چه پیر چه جوان بلند شدند و تبریک گفتند.
خدمتکارها مشغول پذیرایی بودند.
روی کاناپه نشست و منتظر چشم به در دوخت.
تلویزیون LCDبزرگ در راس خانه بود و پردههای سورمهای رنگ پنجرهها را قاب گرفته بود.
بنیامین گلبرگش را میخواست، اینجا کنار اینهمه مرد نشستن برایش لذت بخش نبود.

romangram.com | @romangram_com