#قطب_احساس_پارت_115

که کرده هیچ وقت پشیمان نخواهد شد.
بنیامین جلوی کافی شاپ نگه داشت و بیحرف پیاده شد. در سمت گلبرگ را باز کرد و گفت:
- افتخار میدین؟
گلبرگ لبخند خجلی زد و پیاده شد.
ترلان کنارشان راه میرفت و با غرغر میگفت:
- اه گلبرگ همهاش تقصیر تو بود گفتی من هم بیام، الان اینجا نقش سرخر رو دارم، شاید بنیامین دوست نداشته باشه
مزاحم خلوتتون بشم.
گلبرگ با آرنج به پهلویش کوبید و گفت:
- ساکت باش، چقدر حرف میزنی.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

ترلان همانطور که نامحسوس پهلویش را میمالید گفت:
خدا لعنتت کنه، پهلوم ترکید.
وارد کافی شاپ شدند، گلبرگ محو نقاشیهای روی دیوارها شد.
فضای نیمه تاریک و آهنگ بیکلام، بینظیر کرده بود آن مغازهی کوچک و خلوت را.
بنیامین صندلی چوبی را از پشت میز بیرون کشید و گفت:
- بفرمایید
گلبرگ تشکری کرد و روی صندلی نشست، ترلان هم با اخم کنارش نشست.
شدیدا پشیمان بود از همراهی گلبرگ.
بنیامین مِنو را جلوی گلبرگ گرفت و گفت:
- انتخاب کن.

romangram.com | @romangram_com