#قطب_احساس_پارت_114

بنیامین با رضایت گفت:
- عالیه، همینرو میبریم.
فروشنده حلقهها را روی ترازوی مخصوص گذاشت.
بنیامین میخواست هردو حلقه را حساب کند که گلبرگ گفت:
- حلقه تو رو من حساب میکنم.
- چه فرقی میکنه؟ خودم...
پرید در حرفش:
- فرق میکنه، عروس باید حلقه داماد رو بخره، داماد حلقه عروس رو.
لبخند بنیامین عمیقتر شد.
فروشنده حلقهها را در جعبه قشنگی گذاشت، بعد از پرداخت پول از مغازه خارج شدند.
ترلان جلوتر از آنها راه میرفت.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

بنیامین خم شد و با زمزمهاش قلب گلبرگ را لرزاند:
- این اولین هدیهای بود که توی عمرم گرفتم، ممنونم عزیزم.
گلبرگ سرش را پایین انداخت و گفت:
- من هم از تو ممنونم.
سوار ماشین شدند.
آتشی که از کلمه عزیزمش گرفت قابل سرد شدن نبود.
ترلان حلقهها را گرفت و باذوق نگاه میکرد.
گلبرگ زیر چشمی نگاهی به بنیامین انداخت، با لبخند به روبه رو خیره شده بود. ندایی درون قلبش میگفت از انتخابی

romangram.com | @romangram_com