#قطب_احساس_پارت_112
- باشه اومدم.
و قطع کردم، از فکر پسر عجیبی که دیده بود بیرون آمد و به سمت خانه گلبرگ حرکت کرد،
واقعا برایش خوشحال بود، او لیاقت این آرامش را داشت.
***
صدای زنگ بلند شد، ترلان شالش را روی سرش انداخت و گفت:
- پاشو بریم، بنیامین اومد.
گلبرگ دکمههای مانتواش را بست و گفت:
- خیلی زشت نیست هم صبح تو زحمت افتاد هم الان؟
- نه چه زشتی داره؟ فردا باید برین محضر، فرصت کمه.
از خانه بیرون آمدند، مادر طبق معمول سر کار بود.
نیاز نبود خیلی دنبال ماشینش بگردد، سوناتای مشکی رنگش بین ماشینها برق میزد.
گلبرگ به آن سمت رفت، در جلو را باز کرد و نشست و گفت:
- سلام
بنیامین لبخندی زد و گفت:
- سلامنگاه دانلود رمان قطب احساس |
ترلان هم عقب جای گرفت و حرکت کردند.
تمام مسیر ترلان با حرفها و مسخره بازیهایش آنها را میخنداند.
جلوی طلافروشی نگه داشت، پیاده شدند.
حسهای گلبرگ با دفعه قبل تفاوت داشت، دفعهی قبل نگرانی و استرس داشت و این بار هیجانی غیرقابل توصیف
romangram.com | @romangram_com