#قطب_احساس_پارت_106
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
میخواست آن دختر کوچولوی خواستنی را در آغوش بکشد و عطر تنش را ببلعد، تنها کسی که میتوانست در این دنیا
داشته باشد.
عمو بلند شد و گفت:
- پس ما دیگه رفع زحمت میکنیم، بنیامین جان فردا میاد تا با هم برین آزمایشگاه.
گلبرگ باشهای زیر لب گفت.
عمو و زن عمویش خداحافظی کردند؛ اما بنیامین چطور میتوانست از این دختر خواستنی دل بکند؟!
خودش را متقاعد کرد و با خداحافظی سرسری از خانه بیرون زد.
به اصرارهای عمو برای سوار شدن به ماشین توجه نکرد و به راه افتاد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
پیاده رفت تمام شب را
ساعت حدود یک خودش را روبروی خانه یافت.
وارد شد، خستهتراز هر زمانی روی سرامیکهای سرد دراز کشید و به خواب رفت.
***
آخرین دکمه پیراهنش را بست، موهایش را به سمت بالا شانه کرد.
این پیراهن مشکی طوسی با چشمهایش هارمونی خاصی پیدا کرده بود، جین طوسی را پایش کرد و از خانه بیرون زد.
قفل سوناتای مشکیاش را زد و سوار شد، با هیجانی وصف نشدنی به سمت خانهی گلبرگ حرکت کرد.
جلوی خانه ایستاد و تک بوقی زد که در باز شد و فرشتهاش بیرون آمد.
مانتوی ساده مشکی، جین مشکی و شال سورمهای به همراه کفش اسپورت سورمهای. چقدرساده پوش بود این دختر!
سوار ماشین شد وسلام کرد.
romangram.com | @romangram_com