#قطب_احساس_پارت_102
- ممنون خدانگهدار.
و از کلاس بیرون رفت. قضیه را برای ترلان تعریف کرد.
آن شب تا صبح خواب به چشمانش نیامد، از درستی کارش اطمینان نداشت؛ اما تصمیم خودش را گرفته بود.
صبح، خیلی زود گذشت و گلبرگ لحظه به لحظه به سرنوشتش نزدیکتر میشد.
ترلان طبق معمول آمد تا کنارش باشد، گلبرگ از او ممنون بود که هیچگاه تنهایش نمیگذاشت.
بعد از گرفتن دوش، مانتویش را به تن کرد، شال سفیدش را سرش کرد، آرایشش از همیشه غلیظ تر بود اما بینهایت
به صورتش میآمد.
چادر را بر سر انداخت، ترلان به جرات میتوانست بگوید گلبرگ مانند عروسک شده بود، حجاب بینهایت زیبایش
میکرد.
در آشپزخانه ماند، تعریف ترلان از زیباییاش باعث شد لبخندی بزند.
مهمانها آمدند، قلبش به شماره افتاده بود، فنجانها را در سینی چید تا با فرمان مادر چایی را ببرد.
صدای مادر آمد و گلبرگ سینی به دست به پذیرایی رفت.
ابتدا جلوی آقای سالکی گرفت سپس زکیه خانم.
بنیامین با فاصله از آنها نشسته بود، سینی را روبرویش گرفت و گفت:
- بفرمایید.
گلبرگ جسورانه در چشمان مشکیاش زل زد، تحسین، نگرانی و غم همزمان در چشمهایش پیدا بود.
بنیامین فنجانی برداشت و تشکر کرد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
بعد از تعارف به مادر و ترلان روی مبل تک نفره جای گرفت.
انگار بحثهای لازم انجام شده بود، آقای سالکی گفت:
romangram.com | @romangram_com