#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_54

داشت.
به دختره دیگه ای اشاره کرد:

-این مهرنوش دختر عممه ، سال سوم دبیرستانه.
به اونم لبخند زدم که جوابم و با نیمچه لبخندی داد
موهاش مشکی بود ، چشاش هم همینطور قدش 828اینا بود ، از نظر هیکلم نه لاغر
بود نه چاغ
به دختره کناریش اشاره کرد ، همون دختره که احساس میکرد نسبت به آرتام حق
مالکیت داره، شایدم داره چمیدونم ، با این فکر خودم عصبی شدم ولی چراااااااا؟؟؟ -
این مهیاست دختر عمم و خواهر مهرنوش هم سن شماست.
به قیافش نگاه کردم بزرگتر از ما میزد موهاش و بلوند کرده بود بینیش عملی بود ،
ابروهاش و رنگ کرده بود ، عینک آفتاییش و بالای سرش گذاشته بود هم قدای
خواهرش بود ولی تپل تر ، قیافش خوب بود یعنی یک جورایی جذاب بود. گوشواره
های گرد وبزرگی به گوشش انداخته بود که از زیر شالش بیرون زده بود. پوزخندی
بهم زد و روش و کرد یک طرف دیگه.
واا دختره ی خود درگیر ، هممون با آرتینا و فامیلاشون تو پاساژ میگشتیم ، من یک
تونیک خاکستری، که جای سینش عکس گربه داشت که بانگین کار شده بود گرفتم
و کفشای پاشنه 1سانتی مشکی که جلو باز بود و جلوش ورنی بود . و یک شال
یاسی.
بچه ها هم چند تا چیز خریدن و به سمت ماشین راه افتادیم .
-آرتینا جان با چی اومدی ؟؟
-با آژانس اومدیم
-پس بیاین برسونمتون.
آرتینا اول قبول نمیکرد ولی با اصرار های من مجبور شد بپذیره هم در وباز کردم
صدای مهیا اومد:
-آرتینا من و مهرنوش میریم به دایی و زن دایی ، آرتام سلام برسون بعد بدون اینکه
احساس کنه منم اونجام راش و کشید و رفت ، مهرنوش جلو اومد لبخندی زد
ودستش و به سمتم دراز کرد:
-از آشناییت خوشحال شدم آیناز جوون

romangram.com | @romangram_com