#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_138

جام و بقیه غذام و خوردم . اونم که از پرویی من تعجب کرده بود بعد چند دقیقه
شروع کرد به خوردن.
یک پسر بچه حدود 81ساله ،اومد ظرفا رو جمع کرد ، آرتامم تو دست پسره پول
گذاشت ، از این کارش خیلی خوشم اومد . دقیقا روبروش نشسته بودم ولی حواسم
پیش اون بچه ای بود که نمیذاشت مامان باباش غذا بخورن 8سال و نیمش بیشتر
نبود ولی هی اذیت میکرد، مامان باباشم نمیدونستن این و آروم کنن یا 6تا بچه
شیطون دیگشون و که یکیشون 5ساله و یکی دیگشون 2ساله بود ، من عاشق بچه
بودم ، انقدر دوست داشتم که اگه ساعت ها کنارم باشه اصلا احساس خستگی
نمیکنم . فامیلامون همیشه بچه هاشون و گردن من مینداختن ومیرفتن .

ناخداگاه کفشام و پوشیدم و به سمت تختشون که روبه روی تخت ما بود رفتم ،
نگاهاشون به سمت من برگشت:
-ببخشید ، میخواستم بگم که بچتون وبدین به من واستون نگه میدارم تا وقتی که
دارین غذا میخورین ، سخته با بچه شیطونی مثل این خوشگل خانوم بتونین به بچه
های دیگتونم غذا بدین .
خانومه که حدود 86و 88سالش بود لبخندی زد و گفت:
-خیلی شره عزیزم ، اذیتتون میکنه
به سمت آرتام برگشتم ، بیخیال سرش تو گوشیش بود .
-نه ، من وشوهرم عاشق بچه های تخسیم بدینش به من خانومه لبخندی زد و
بچشو تو بغلم گذاشت
لبخندی زدم و به سمت تختمون رفتم ، روی تخت نشستم ، یک دختر بچه خوشگل
، موهای مشکی و صورتی گرد و چشای مشکی درشت و لبای کوچولو سرخ ، لپاش
داشت میفتاد انقدر که تپلی بود . با چشای درشتش به من زل زده بود و نگام میکرد
و منم قربون صدقش میرفتم ، آرتام اومد نزدیکم به سمتش برگشتم:
-وای ببینش آرتام چقدر نازه ، آخی قربونش برم من ، لباش و نگاه چقدر کوچولو
با خنده یک نگاه به من یک نگاه به بچه میکرد . دستم وبردم زیر گلوش و قلقلکش
میدادم ، اونم میخندید.
آرتام بچه رو ازم گرفت:
-بچه دوست داری؟؟

romangram.com | @romangram_com