#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_137


- آره

- یعنی واقعاً ...

- اَه بس کن دیگه نازی چقدر واقعاً واقعاً میکنی کلافه ام کرد! آره اون همینایی که بهتون گفتمو گفت منم نمی دونم چه مرگم شدکه سوار ماشین این شریفی شدم

- خاک تو سرت ستاره چطوری دلت اومد اینطوری بزنی توذوقش ؟

در همین لحظه مریم به حرف آمد و گفت: حالا واقعاً بهش علاقه داری ؟

ستاره با شنیدن این حرف با قیافه بامزه ای گفت: ای بابا حالا این یکی شروع کرد !

و هر سه خندیدند. مریم در حال خندیدن دوباره گفت : نه حالا وجداناً نظرت در موردش چیه؟

ستاره به فکرفرو رفت و با جدیت گفت : خودمم نمیدونم

در کلاس سعی می کرد حواسش را به درس بدهد اما هیچ چیز از حرف های استاد نمی فهمید. مدام سوال مریم جلوی چشمش رژه میرفت. نظرش درموردسهیل چه بود؟! هربار که به این پرسش می رسید، قلبش به طپش می افتاد و چهره سهیل جلوی چشمش می آمد.

وقتی به خودآمد کلاس تمام شده بود واو نه تنها چیزی ازدرس نفهمیده بود بلکه ازافکارش هم نتیجه ای نگرفته بود.

* * *


romangram.com | @romangram_com