#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_120

ستاره به سمت سهیل که با نگاهی شوخ به او می نگریست چرخید . سهیل با چشم وابرو به اواشاره کرد و در کسری ازثانیه بین جمعیت گم شد.

ستاره سریع از آن جمع خارج شد وخودش را ازدید شریفی مخفی کرد.

کمی از ظهر گذشته بود که به قله رسیدندوهمانجا بساط ناهار را به پاکردند. بعد از ناهار همه بچه ها گروه گروه در سایه ای پناه گرفته بودند تا استراحت کنند.

عده ای از پسرها دور از چشم آقای ادیب مشغول بازی ورق بودند و حامد هم به آن ها پیوسته بود. ستاره و نازنین و مریم هم دور هم نشسته بودند .

مریم چهارزانو نشست و رو به ستاره ونازنین گفت : بچه ها یه لحظه گوش بدید می خوام یه چیزی بهتون بگم

ستاره ونازنین که تقریباً چرت می زدند گوش به زنگ شدند و به او چشم دوختند. مریم با من من ادامه داد : راستش ... می خواستم بگم ... منو عرشیا یه چندوقتیه که با همیم

ستاره و نازنین همزمان از جای خود پریدند وگفتند : چی ؟

مریم با لبخند در جوابشان گفت :گفتم من و عرشیادوست شدیم. اون روز که من و ستاره سوار ماشینش شدیم وقتی ستاره رو رسوند توی راه خونمون یه کم با هم حرف زدیم بعدم شمارشو بهم داد منم بهش زنگ زدم و بقیشم که معلومه

نازنین خندید وبا شیطنت گفت : ای آب زیر کاه تودار ! میگم چندوقته مشکوک شدی پس بگو پای آقا عرشیا وسطه

ستاره هم با حرص گفت : گفتم چرا اون شب هی اصرار داشتی باهاش بریم بعدم گیر دادی که از سمت خونه ما بریم می خواستی زودتر شر منوکم کنی مخشو بزنی

مریم مشتی به شانه ستاره زدوگفت : گم شو تو هم بدبین ! اونشب من می خواستم راهمون نزدیک تر بشه ، داشتم می گفتم که عرشیا بهم گفت بهتون بگم با دوستش ما رو رستوران دعوت کرده تا بابت اون روز ازمون معذرت خواهی کنه

ستاره با پوزخند گفت : نه بابا یه وقت دوستتون تو خرج میفته ! میگم چی شد بالاخره به ما گفتی پس بگو بخاطردعوت آقا مجبور شدی

romangram.com | @romangram_com