#قفل_پارت_76
- ببینم شما از کجا این خانم رو میشناسید؟ از زندان؟ جرم شما چی بوده؟ قتل؟ خب البته که قاتلها از کار هم دفاع میکنن!
بغض روی گلوم سنگینی میکرد. چقدر راحت قضاوت میکرد! توی چشمهام اشک حلقه زد؛ اما جلوی خودم رو گرفتم، اصلا دلم نمیخواست که جلوی این آدم گریه کنم.
- شما همیشه بدون دونستن حقیقت قضاوت میکنید؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: برای افکارتون متاسفم! چقدر راحت همه رو با هم یکی میکنید.
قدمی ازش دور شدم و گفتم: اون دنیا چطور میخواید جوابگو باشید؟
مچ دست چپم رو بالا گرفتم و آستینم رو کمی پایین کشیدم.
- این رو میبینید؟ لاله هم یکیش رو داره، عمیقتر و دلخراشتر! دقیقا ده سال پیش این کار رو کرده. اگر مرده بود شما دلتون خنک میشد؟ نمیدونم، شاید هم میشد! اما با مرگ لاله، هیچ چیز به جای اولش برنمیگرده. مطمئن باشید با بخشیدن لاله فقط باعث آرامش خودتون میشید.
نگاهم رو ازش گرفتم و دور و دورتر شدم. دستی به چشمهام که میسوخت کشیدم. حقیقت گاهی با شکلهای مختلف بیان میشد؛ مثل حرف پسر حسینی. حقیقت بود؛ اما عجیب همهی وجودت رو میسوزوند. نگاهم رو به خورشید که دیگه تقریبا غروب کرده بود دوختم. گاهی خوشبختی مثل خورشید غروب میکنه و دیگه هیچ وقت طلوع نمیکنه. برای دل خودم ناراحت نبودم، برای لاله ناراحت بودم که این قدر راحت زندگیش تباه شده بود، حتی راحتتر از زندگی من! چرا فکر میکردن اگر لاله تا آخر عمرش زندان باشه چیزی حل میشه؟ کاوه زنده میشد؟ یا چی؟
باد خنک پاییزی باعث میشد لرز به تنم بشینه. وارد بهشت زهرا شدم.
چقدر دلم تنگ عزیزهایی بود که دیگه نداشتمشون.دستهام رو دور خودم پیچیدم و نگاهم افتاد به پسری که پشت به من کنار سنگ قبر پدر و مادرم ایستاده بود.
تپش قلبم بالا رفت، چشمهام رو ریز کردم تا بهتر ببینمش. قد بلند بود و هیکل ورزیدهاش توی تیشرت آستین کوتاهش حسابی خودنمایی میکرد، این کی بود؟
دست چپش رو توی جیبش کرد و من تاتوی عجیب غریبی که روی مچ تا آرنجش بود رو دیدم، چیزی شبیه یه مار یا یه اژدها بود!
هوا داشت تاریک میشد و من از پشت نمیتونستم بفهمم که این کیه! قدمی بهش نزدیکتر شدم، حالا فاصلهام باهاش به کمتر از دو متر رسیده بود.
شلوار جین مشکی رنگی به همراه تیشرت آستین کوتاه زرشکی تیره پوشیده بود. صدای زنگ موبایلی اومد، فکر کنم موبایل اون بود. از جیب راستش یه موبایل بیرون آورد و صفحهاش رو لمس کرد.
- میشنوم؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: خوبه، منتظر دستور بعدی باش.
دستم رو روی تپشهای قلبم گذاشتم. من... من این صدا رو میشناختم! صدای مردونه و جوونی که خشکی و خشم خاصی داشت.
آب دهنم رو قورت دادم و گوشهی لبم رو به دندون گرفتم.
یعنی خودش بود؟
نه، امکان نداشت فراموش بکنم! حتی اگر هشت سال گذشته باشه، حتی اگر اون پسر نوجون پونزده ساله حالا یه پسر جوون بیست و سه ساله شده باشه، حتی اگر صداش پر از خشم و عصبانیت باشه، حتی اگر دیگه اون مهربونی سابق رو نداشته باشه. حالا بعد از یک ماه آزادیم از زندان، اینجا داشتم میدیدمش.
romangram.com | @romangram_com