#قفل_پارت_75

از کنارم رد شد و با کلیدِ توی دستش شروع به باز کردن در فروشگاه کرد.

نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.

- من باید با پدرتون حرف بزنم.

با حرص به سمتم برگشت و گفت: لازم نکرده، به اندازه‌ی کافی اون دفعه اعصاب حاجی رو بهم ریختی.

- اگه این اتفاق برای خواهر شما افتاده بود چی‌کار می‌کردی؟

رگ پیشونیش متورم شده بود و دسته کلید رو توی مشتش فشار می‌داد، با صدای تقریبا بلندی گفت: با دست‌های خودم خفه‌اش می‌کردم.

- چرا؟ چون بی‌گـ ـناه بوده؟

قدمی به سمتم برداشت و توی صورتم غرید: بی‌گـ ـناه؟ اون دختر برادر من رو کشته، بی‌گناهه؟

چرا گاهی ما آدم‌ها واقعیت‌ها رو نمی‌دیدیم؟ خیلی وقت‌ها روی حرف‌های پافشاری می‌کنیم که خیلی زود می‌فهمیم اشتباه بوده. اما آیا می‌تونیم جبران کنیم؟

- برادر شما می‌خواسته یه دختر پاک رو بی‌آبرو کنه! چرا چشم‌تون رو روی واقعیت می‌بندید و فکر می‌کنید که فقط برادر شما قربانی بوده؟ حتی اگر ذره‌ای لاله مقصر باشه، باز هم اون حق نداشته با زندگی و آینده یه دختر بازی کنه. من درکتون می‌کنم، از دست دادن یه عزیز سخته اما نباید فراموش کنید که...

توی حرفم پرید و گفت: خانم، من نمی‌خوام حرف‌های شما رو گوش کنم! کی رو باید ببینم؟

دستم رو مشت کردم. شاید داشتم بد حرف می‌زدم، شاید هم...

دستی به سرم کشیدم و حس می‌کردم کم کم داره دردش شروع میشه.

- آقای حسینی...

- خانم، برو دنبال کارت، داری بد من رو عصبانی می‌کنی‌ها.

کیفم رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم و عمیق نگاهش کردم، توی چشم‌هاش نفرت موج می‌زد.

- ده سال گذشته، اون دختر هر روز مرده و زنده شده. کافی نیست؟ حتی اگر مقصر‌ترین هم باشه باز هم اگه بخواید می‌تونید ببخشیدش.

پوف کلافه‌ای کرد و به موهای کوتاهش چنگ زد.

- نه، ما نمی‌خوایم ببخشیمش.

- خواهش می‌کنم، یه کم فکر کنید.


romangram.com | @romangram_com