#قفل_پارت_69
این فکر موزی هم از یه طرف دیگه ذهنم رو تحت شعاع قرار داده بود، اینکه نکنه تو گذشته احتشام و شیرین با هم بودن و به خاطر همین این قدر زود بعد از زندانی شدن من ازدواج کردن. یک سال کم نبود؛ اما برای منی که حس میکردم احتشام عاشقمه خیلی کم بود!
حس میکردم هر لحظه سردردم بیشتر میشه.
حضور خسروئی که هنوز نمیدونستم همونیه که من فکر میکنم یا نه! و اینکه تو گذشته شاید احتشام و شیرین با هم بودن، حالم رو بد میکرد.
- زهرا خانم؟
با صدای خسرو از جا پریدم، با اینکه لحنش آروم بود، ولی دروغ چرا؟ ترسیده بودم.
- نمیخواید چای من رو بیارید؟
- بله، الان میارم.
تند تند چای دم کشیده رو توی استکان ریختم و توی سینی گذاشتم.
آستین پیراهن سفیدش رو تا زده بود و آرنجش رو روی چشمهاش گذاشته بود. با صدای پای من آرنجش رو برداشت و با چشمهای زلال عسلیاش بهم نگاه کرد.
- ببخشید، چای رو پیدا نمیکردم.
لبخند کمرنگی زد و گفت: سرما خوردید؟
چای رو جلوش کنار ساعت مچیاش که از دستش باز کرده بود و روی میز گذاشته بود، گذاشتم و گفتم: بفرمایید، بله.
- ممنون، حتما از اونهایی هستی که وقتی سرما میخورن تا یک ماه درگیر هستن.
دستی به شالم کشیدم و با صدای آرومی گفتم: بله.
کمی نگاهم کرد وگفت: میتونی اتاق من رو کمی تمیز کنی؟ فکر کنم از وقتی رفتم کسی پاش رو توی اتا ق نذاشته.
با اینکه حس میکردم کمی بیحالم؛ ولی بیادبی بود اگر میگفتم نه.
- بله.
چای رو از روی میز برداشت، کمی عطرش رو بو کشید و گفت: ممنون.
نگاهی به اتاقها کردم و مردد سمت اولین اتاق رفتم. اولین باری بود که به طبقهی دوم میرفتم و نمیدونستم کدوم اتاق مال کیه.
در اولین اتاق رو باز کردم و نگاهی به داخلش کردم. چند تا قفسهی کتاب، یه میز تحریر و چند تا صندلی توی اتاق بود، قطعا این اتاق خسرو نبود.
romangram.com | @romangram_com