#قفل_پارت_68

نگاهم رو توی صورتش چرخوندم، اگه چهره‌ی مردونه‌اش رو فاکتور می‌گرفتیم واقعا خیلی شبیه شیرین بود؛ البته منهای چشم‌های عسلی روشنش!

نگاهم به چمدون گوشه‌ی سالن افتاد، رد نگاهم رو گرفت و گفت: تازه از سفر برگشتم و حسابی‌ هم خسته هستم.

آروم سرم رو تکون دادم و گفتم: شیرین خانم و آقا احتشام رفتن خونه‌ی پدر آقا احتشام.

- می‌دونم.

سرم رو پایین انداختم و گفتم: اگر کاری دارید من در خدمتم.

چند ثانیه سکوت کرد و در نهایت گفت: یه چای بهم بده، لطفا.

- چشم.

صدای آروم و بدون دستورش باعث می‌شد ناخوداگاه بهش احترام بذارم.

به سمت پله‌ها رفتم که گفت: سبز باشه.

با چشم‌های متعجب سرم رو بالا آوردم و گفتم: چی؟

حس کردم حالت متعجب چهره‌ی من رو که دید لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست؛ اما خیلی زود محو شد و گفت: چای سبز باشه.

چهره‌ام از اون حالت متعجب بیرون اومد و گفتم: باشه.

به آشپزخونه رفتم و به دنبال چای سبز توی کابینت‌ها رو گشتم.

داشتم از پیدا کردن چای سبز ناامید می‌شدم که بالاخره جعبه‌اش رو دیدم. برداشتم و شروع به دم کردن کردم.

ناخودآگاه اسم "خسرو تمدن" تو ذهنم اکو شد. دستم از حرکت ایستاد.

خسرو؟

چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. اگه... اگه این همون خسرو باشه چی؟ وای! به کابینت تکیه دادم، همین رو کم داشتم! اگه اون می‌فهمید من کی هستم چی‌کار باید می‌کردم؟

دستی به گونه‌های تب دارم کشیدم که حالا حس می‌کردم تنم داغ‌تر هم شده. اصلا نمی‌خواستم فکر اتفاقات بد آینده باشم؛ اما ناخوداگاه پر از استرس شده بودم، لرزش دست‌هام شروع شده بود و قلبم روی دور تند می‌زد.

تمدن؟

یعنی احتشام و شیرین فامیل بودن؟ نکنه موقع با هم بودن من و احتشام، احتشام با شیرین هم بوده؟


romangram.com | @romangram_com