#قفل_پارت_66
به آشپزخونه رفتم و لامپ رو روشن کردم. خونه توی سکوت فرو رفته بود و این نشون میداد که کسی خونه نیست. کمی از سوپ ناهارم باقی مونده بود، گرمش کردم تا بخورم.
نمیدونم شاید همین رفتار دوست داشتنی شیرین بود که باعث شد احتشام اونقدر زود بعد از زندان افتادن من ازدواج کنه، اون هم با دختری که خانوادهاش باهاش موافق بودن و قطعا میخواستنش. خیلی خوب یادمه که تقریبا یک سال از زندانی شدنم میگذشت که مادرم به دیدنم اومد و گفت رفته بوده تا از پدر و مادر احتشام رضایت بگیره؛ اما عروسی پسرشون بوده. اون لحظه حس میکردم که گوشهام کر شده و قلبم داره از کار میایسته، چون احتشام برادر نداشت حدس اینکه عروسی اون بوده زیاد سخت نبود. شاید یکی از ضربههای بدی که اون موقع خوردم همین بود، تا چند روز حس گیجی و سردرگمی داشتم، اشتهام کاهش چشم گیری پیدا کرده بود و هر روزم به کندی میگذشت.
سوپ گرم شده رو برداشتم و پشت میز نشستم، کمی از سوپ رو خوردم طعم سوپهای مادرم رو نمیداد؛ اما خوب بود.
بعد از یک هفته گیجی و افت فشارهای مداوم از خبر ازدواج احتشام ضربه بعدی بهم خورد و اون دق مرگ شدن مادرم بود که با شنیدنش نفس کشیدن فراموشم شد.
به زخم عمیق روی مچم نگاه کردم، دیگه بعد از شنیدن اتفاقی که برای مادرم افتاده بود نتونستم تحمل کنم. هر کسی ظرفیتی داشت و ظرفیت من با این خبر به انتهای خودش رسیده بود و حتی لبریز!
یک شبانه روز رو زیر سرم بودم؛ اما همین که کمی حالم بهتر شد به بهونهی حموم کردن به حموم زندان رفتم و بیهیچ تردیدی رگم رو زدم. من یک سال تحمل کرده بودم؛ ولی دیگه خودم رو آخر خط میدیدم. بدون پدر و مادر و برادری که ازم متنفر بود، بدون بچهای که لیاقتش رو نداشتم، بدون عشقی که اون لحظهها به نظرم فقط هــ ـوس بود. من هیچی نبودم و دیگه دلم نمیخواست تو این دنیای رنگی باشم و اکسیژن حروم کنم.
آدمها با امید زنده هستن، وقتی امیدهاشون رو بگیری دیگه دلیلی برای زنده موندن ندارن. من هم دیگه امیدی نداشتم. اون روز لاله پیدام کرد و باعث که زنده بمونم، تا چند ماه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست حتی ببینمش.
ولی کم کم مثل دوتا دوست شدیم و در نهایت مثل خواهری که هیچ کدوم نداشتیم. اون هم مثل من زخم خورده بود. نمیدونم دردهای کدوممون بیشتر بود؛ ولی هر دو فقط زنده بودیم بدون امید! حالا که آزاد شده بودم انگار انگیزهای داشتم تا ادامه بدم. باید هر کاری از دستم برمیاومد برای لاله میکردم تا از زندان آزاد بشه. اون لیاقت یه زندگی آروم رو بعد از ده سال زندانی بودن داشت.
با صدای بهم خوردن چیزی از فکر بیرون اومدم، نگاهم به سوپ نیمه خوردهام افتاد، وقتی غرق گذشته میشدم دیگه همه چیز فراموشم میشد.
با صدای دوبارهای که اومد از جا بلند شدم، از اپن آشپزخونه به سالن که تو تاریکی فرو رفته بود و هیچ لامپی روشن نبود نگاه کردم.
نور ملایمی از لامپ آشپزخونه به بیرون تابیده میشد؛ ولی به نظر نمیاومد اینجا کسی باشه. شاید هم پنجرهای باز بوده و گربه داخل خونه اومده؛ اما ممکن هم بود که دزد باشه!
از آشپزخونه بیرون اومدم و آروم به سمت پلههای سالن رفتم، از اینجا چیزی مشخص نبود. چند پله رو بالا رفتم و نگاهم رو توی تاریکی چرخوندم با دیدن کسی که روی مبل نشسته بود و من واضح نمیدیدمش، ناخوداگاه جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
سرش پایین بود که با جیغ من به سمتم نگاه کرد، توی تاریکی نگاهش که برق میزد رو دیدم و بیشتر ترسیدم، حتما دزد بود.
از روی مبل نیم خیز شد که دوباره جیغ کشیدم و با صدای که میلرزید گفتم: دزد!
اون لحظه فقط به این فکر کردم که تلفن رو پیدا کنم و به پلیس خبر بدم. راست ایستاد و من مثل جنزدهها به سمت تلفن که سمت دیگهی سالن بود دویدم.
تلفن رو برداشتم و با دستهایی که میلرزید شماره گرفتم؛ اما قبل از اینکه حرف بزنم تلفن رو از دستم بیرون کشید. اصلا نفهمیدم که کی خودش رو به من رسوند و این کار رو کرد!
جیغ دیگهای کشیدم و کمی ازش فاصله گرفتم. قد بلندی داشت که باعث میشد برای نگاه کردنش سرم رو بالا بگیرم، چشمهاش مثل چشم گرگها برق میزد و ترس رو به جونم میریخت.
نیم قدم به سمتم برداشت که با فریاد گفتم: جلو نیا!
قبلا دیده بودم که کنار تلفن یه گلدون سرامیکی هست، در حالی که نگاهش میکردم تا حرکتی که میکنه رو ببینم، دستم رو به همون سمتی که فکر میکردم گلدون هست بردم. با لمس گلدون محکم توی دستم گرفتمش تا اگر خواست کاری کنه حداقل بتونم از خودم دفاع کنم.
کمی با چشمهای براقش نگاهم کرد و بعد قدمی ازم دور شد. صدای آروم و ملایمش که با آرامش خاصی همراه بود گفت: من دزد نیستم.
romangram.com | @romangram_com