#قفل_پارت_38

دوباره فریاد زد: با توام لعنتی، کجا بودی؟

قدمی به سمتم برداشت که از ترس به عقب رفتم، کمرم به تنه‌ی یه درخت برخورد کرد. رو‌به‌روم ایستاد و گفت: چرا خفه خون گرفتی؟

نگاهم رو توی صورت عصبانیش چرخوندم، چشم‌های مشکیش توی تاریکی فرو رفته بود که ترسناک‌تر نشون می‌داد.

با مشتی که به تنه‌ی درخت زد، نیم متر بالا پریدم و جیغ خفیفی کشیدم.

با صدایی که می‌لرزید گفتم: احتشام، آروم باش. توضیح میدم.

از بین دندون‌های کلید شده‌اش غرید: بگو.

من که تا حالا احتشام رو این قدر عصبانی ندیده بودم از ترس بیشتر به درخت چسبیدم و تند شروع به گفتن کردم.

- از اون پسره، آدرس طاها رو گرفتم و رفتم خونه‌اش ولی نبود. دوستش گفت مسافرت رفته؛ ولی من باور نکردم! گفتم شاید داره دروغ میگه، واسه همین اون جا منتظرش نشستم؛ اما نیومد من هم دیگه اومدم.

با فریاد بلند‌تری گفت: تا الان تو خونه‌ی یه مشت قاچاقچیِ خلافکار بودی؟

"بودی" رو اون قدر بلند گفت که حس کردم پرده‌های گوشم پاره شد! چشم‌هام رو روی هم فشار داد و به قلبم که با سرعت می‌تپید گوش کردم.

یقه‌ام رو توی مشتش گرفت و ادامه داد: طراوت عقلت به اندازه‌ی یه بچه‌ی پنج ساله هم نیست!

چشم‌هام رو باز کردم و با وحشت گفتم: یعنی دوست‌های طاها خلافکارن؟

با حرص و عصبانیتی که هنوز کم نشده بود گفت: خود طاها هم خلافکاره! اون‌ها هم دوست‌هاش نیستن. فهمیدی؟

احساس کردم کسی کبریتی به همه‌ی وجودم کشید! همه‌ی تنم سوخت و خاکستر شد! اشک توی چشم‌هام جوشید و این بار تپش قلبم کم شد!

احتشام که یقه‌ام رو ول کرد، روی زمین اوار شدم. چی داشتم می‌شنیدم؟ طاها خلافکاره... طاها خلافکاره... طاها خلافکاره...

وای خدای من! مگه میشه طاهای مهربون من خلافکار شده باشه؟ وای! من با زندگی اطرافیانم چی‌کار کرده بودم؟ طاهایی که می‌خواست دکتر بشه تا جون مردم رو نجات بده، حالا داشت چی‌کار می‌کرد؟ یعنی احتشام داشت حقیقت رو می‌گفت؟ چقدر از حقیقت کامم رو تلخ و حالم رو خراب کرده بود.

سرم رو که بالا آوردم، احتشام نبود. نگاهی به اطرافم کردم حس می‌کردم تاریکی داره خفه‌ام می‌کنه! و همه چیز دور سرم می‌چرخه. جیغ دردناکی کشیدم و دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم.

با فریاد گفتم: لعنت بهت طراوت!

دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و با ناخن‌هام به زمین چنگ زدم، حس بیچارگی همه‌ی جونم رو لمس کرده بود. اگه همون لحظه خودم رو حلق آویز می‌کردم، جای تعجب نداشت.

اون‌قدر گریه کرده بودم که به هق هق افتادم. این تاریکی حالم رو بدتر می‌کرد، از روی زمین بلند شدم و از بین درخت‌ها بیرون اومدم.


romangram.com | @romangram_com