#قفل_پارت_37

با دستش به پرایدی که کنار خیابون پارک شده بود اشاره کرد. به سمت پراید رفتیم و سوار شدیم.

- خونه‌تون کجاست؟

آدرس خونه‌ی احتشام رو که دادم متعجب به سمتم برگشت و گفت: خونه‌تون اون جاست؟

از تعجبش خنده‌ام گرفته بود! یعنی واقعا به من نمی‌اومد تو محله‌ی باکلاس خونه‌ی احتشام زندگی کنم؟

- نه، اون جا کار می‌کنم.

حرفی نزد و راه افتاد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که گفت: شما طراوت خانم هستید؟

- بله.

همون طور که نگاهش به رو‌به‌رو بود گفت: طاها در موردتون گفته بود. فضولی نباشه، چطور آزاد شدید؟

از پنجره به بیرون نگاه کردم.

- رضایت دادن. حال طاها چطوره؟

- خوبه.

نمی‌دونم چرا این "خوبه" زیاد به دلم ننشست! دیگه تا رسیدن به خونه‌ی احتشام حرفی بینمون رد و بدل نشد. جلوی خونه نگه داشت.

- ممنون، زحمت کشیدید.

- خواهش می‌کنم.

از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه‌ی احتشام رفتم. پسره بوقی زد و رفت.

مردد بودم، فکر کنم ساعت ۱۲ شده بود. نمی‌دونستم باید زنگ خونه رو بزنم یا نه؟ اما زنگ رو زدم و منتظر شدم که در با صدای تیکی باز شد.

وارد حیاط شدم و در رو بستم. چند قدم جلو رفتم که دیدم احتشام داره به سمت من میاد. با قدم‌های بلندش، در عرض چند ثانیه به من رسید.

قبل از این که من دهان باز کنم تا حرفی بزنم، با عصبانیت بازوم رو گرفت و به سمت درخت‌ها کشید. نور ضعیفی از لامپ‌های توی حیاط، بین درخت‌ها می‌تابید. بازوم رو ول کرد و به عقب هلم داد. با فریاد گفت: تا حالا کدوم گوری بودی؟

زیادی عصبانی شده بود! جوری که می‌تونستم توی تاریکی رگ متورم شده‌ی گردنش رو ببینم.


romangram.com | @romangram_com