#قفل_پارت_108
دستبند رو نزدیکتر آورد و گفت: بعدا معلوم میشه.
زیرِ لب ناسزایی به خودم و شانسم فرستادم و دستهام رو جلو بردم، به دستم دستبند زد و تا ماشین پلیس همراهیم کرد. معلوم نبود اگه با سابقهی من پام به کلانتری و دادگاه میرسید دوباره چه اتفاقی برام میافتاد! تا رسیدن به کلانتری هزار تا صلوات فرستادم تا از این شر خلاص بشم.
***
پاهام رو عصبی تکون میدادم و سرم رو پایین گرفته بودم. قلبم تند میزد و ترس همهی وجودم رو گرفته بود. نگاهم به دستهام که با دستبند بسته شده بود افتاد، دستهام لرزش خفیفی گرفته بود.
یک جفت چکمه کنار پام ایستاد، سرم رو که بالا آوردم سربازی با اخم گفت: بلند شو.
با اضطراب بلند شدم و به دنبال سرباز رفتم. در اتاق رو باز کرد و اشاره کرد داخل برم، پشت سرم در رو بست و من سرم رو بالا آوردم. مردی حدودا سی و پنج شش ساله روبهروم روی صندلی پشت میز با لباس فرم نشسته بود .
نگاه آبی رنگش رو بهم دوخت و به صندلی اشاره کرد تا بشینم، به طرف صندلی رفتم و آروم گفتم: سلام.
برگههای رو میزش رو جمع و جور کرد و گفت: سلام
روی صندلی نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم. چند ثانیه گذشت که مرد گفت: خانم طراوت زند، درسته؟
سرم رو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم.
- بله.
ابروهای مردونهاش رو بالا داد و گفت: تو پارک با فری پا بلند چیکار داشتی؟
با چشمهای آبیاش نگاه موشکافانهای بهم کرد و گفت: مصرف کننده که نیستی.
نمیدونم جملهاش سوالی بود یا پرسشی؛ ولی گفتم:
- معتاد نیستم.
- پس با فری چیکار داشتی؟
نگاهم به اتیکت روی لباسش افتاد "سرگرد روزگار توتونچی". نفسی گرفتم و گفتم:
- کاری باهاشون نداشتم.
نگاهم رو به میز دوختم و سعی کردم تمرکز کنم، مطمئنا نمیتونستم در مورد حسین طاهری و طاها که تو کار خلاف هستن حرف بزنم، اینطوری برای طاها بد میشد و حتما پلیس دستگیرش میکرد. نمیخواستم و نمیتونستم بذارم که طاها بقیهی عمرش رو تو زندان بگذرونه، این حقش نبود.
با صدای آرومی گفتم:
romangram.com | @romangram_com