#قفل_پارت_107
- گفتم که گرفتنش.
دستهام رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و گفتم:
- ولی نگفتی که کی گرفتش!
سرش رو تکون داد و در حالی که به نیمکت تکیه میداد، گفت: مامورها...
مکثی کرد و ادامه داد:
-... نمیدونم کی لوش داده بود! چند روز پیش ریختن خونهاش و گرفتنش.
گوشهی لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم.
- خانوادهاش کجا رفتن؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: خوب داری سوال پیچم میکنیها!
کمی نگاهش کردم و بعد با حالت التماس گونهای گفتم:
- خواهش میکنم من باید پیداش کنم.
- خانوادهاش رو نمیدونم کجا هستن؛ ولی خودش رو میتونی تو زندان پیدا کنی.
از روی نیمکت بلند شد، من هم ایستادم؛ اما قبل از این که حرفی بزنم شروع به دویدن کرد با تعجب نگاهش کردم که دیدم از سمت دیگهی پارک چند تا پلیس دارن دنبالش میکنن.
دستی به پیشونیم کشیدم و نگاهم رو بهشون دوختم که از نظرم محو شدن. صدای شلیک و بعد صدای فریاد مردی اومد. یعنی زدنش؟
لبهام رو به هم فشار دادم و عقب عقب رفتم کاش میتونستم ازش بپرسم ببینم طاها رو میشناسه یا نه! وقتی حسین رو میشناخت شاید طاها رو هم میشناخت.
اما همیشه شانس بدم همهی درها رو به روم قفل میکرد. اون از حسین، این هم از این! همین حالا باید پلیس میگرفتش؟
برگشتم که از پارک خارج بشم که یه مامور جلوم رو گرفت، دستبندش رو به طرفم گرفت و گفت:
- بهتره بدون دردسر همراه من بیای.
نگاهم رو توی پارک چرخوندم، مامور دیگهای چند قدم دور ایستاده بود، با ناراحتی گفتم:
- برای چی؟
romangram.com | @romangram_com