#غم_نبودنت_پارت_98
_من نمی خوام افسون..
افسون_یه دونه بردار..از صبحی هیچی نخوردی..
با اینکه هیچ میلی نداشتم ولی یه دونه خرما گردو کنجد زده برداشتم و گذاشتم دهنم و فاتحه اشو فرستادم واسه روح طاها..
صدای گریه های مامان طاها و خاله ها و عمه هاش تو گوشم بود.هنوزم داغشون تازست..مثل روز اول.چیز کمی نیست جوونشونو از دست دادن.تا اخر دنیا هم گریه کنن کمه.
توکا کنار مامانش نشسته بود و منم کنار توکا.اون اروم اروم اشک میریخت و من خیره به جایی و نقطه ای روی گلای قالی بودم.هرکس که وارد میشد اول میومد پیش ما و مثل سالهای پیش اظهار همدردی میکرد..همه هنوز منو نامزد طاها میدونستنو وقتی میدیدن که بعد از 4 سال هنوز ازدواج نکردم بیشتر تعجب میکردن و اشک تو چشماشون جمع میشد.مثل سالهای پیش بازم مراسم سالگردش شلوغ بود.همه اومده بودن.خانواده من همه توی مراسم حضور داشتن و کنارم بودن.ابجی غزاله و ترانه و فرانک هم بودن و قران های یه جزیی رو میخوندن.و من اینجا بودم..کنار خانواده طاها..مثل چهار سال گذشته.تو این سالها همیشه پیششون بودم.روز اول عید نوروز اولین جایی که میرفتم خونه بابای طاها بود.همیشه حداقل هفته ای یه بار و بهشون سر میزدم و پای درددلشون مینشستم.یک سال بعد از مرگ طاها باباش بهم گفت من جوونم و نباید عمرم و بذارم پای یه حس مرده..گفت من جوونم و از دست دادم و کمرم شکست تو جوونی کن و نذار بابات غصه تو رو بخوره که بد دردیه.
ولی کسی چه میدونست من شده تا دنیا دنیا منتظر عشقم میمونم..
در قسمت زنونه مسجد باز شد و اناهیتا و مامانش اعظم جون اومدن داخل.اصلا باورم نمیشد.کی به اینا خبر داد؟
اومدن جلو و به احترامشون بلند شدم.
اعظم جون زن شیک پوش و مهربونی بود و البته دانا..
دستمو میون دستاش فشرد و گفت_متاسفم عزیزم..حق تو این نبود ولی..جلوی قسمت و نمیشه گرفت.و اروم روی گونمو ب*و*سید.
ادم توی رفتار بعضیا می مونه..این مادر انقد مهربون و با شعور و اونوقت پسرش انقد مغرور و کینه ای..
بعد از تموم شدن مراسم توی مسجد اومدیم بیرون و سوار ماشینا شدیم واسه رفتن به بهشت زهرا..
تازه نشسته بودم پشت فرمون که در کمال ناباوری امیر علی و دیدم که سوار ماشین مشکی و شاسی بلندش شد و اعظم جون و اناهیتا هم سوار شدن.
یعنی اگه بهم میگفتن الان شبه خیلی راحت تر باورمیکردم تا بگن امیر علی اومده مراسم ختم طاها.
اصلا باور کردنی نبود.
چند نفری از زنای فامیل که ماشین نداشتن و تنها اومده بودن نشستن تو ماشین من و من بی حرف و پر از فکرای مختلف رفتم سمت خونه ابدی طاها..
وقتی با پاهای لرزونم مثل تموم این سالها که هر وقت میومدم پیشش دست و دلم میلرزید رسیدم بالا سر مزارش دوباره یاد تموم اون روزا افتادم..چشمای ابی و پاکش یه لحظه هم از جلوی چشمم پاک نمیشه.یاد محبتاش و حضور پاکش..یاد عشق خالصانه اش..
میون اون همه ادم و سر و صدا من هیچی نمیشنیدم جز نوای اروم و پر از نوازش زمزمه های طاها..
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
romangram.com | @romangram_com