#غم_نبودنت_پارت_80
_فراز..
یه چشمک زد و از اشپزخونه زد بیرون.
_این چش شد.اصلا سوپرایز امشبش چی هست؟
افسون یه شونه بالا انداخت و اونم با لبخند مرموزی از اشپزخونه رفت
یه مانتو مدل شل صورتی خیلی کمرنگ که جلوش گره میخورد پوشیدم.خیلی از رنگش خوشم میومد.بیشتر به پوست پیازی میخورد.شلوار پارچه ای راسته سفید و شال سفید که خط های شلوغ از همون صورتی توش داشت رو موهای صافم کشیدم.یه رژ لب صورتی مات و ریمل به مژه هام.عطر زدم و کفشای پاشنه بلند سفیدم و پام کردم.کیف دستی کوچیک سفیدم و برداشتم .تو اینه به خودم یه نگاه انداختم.خوب بودم.
مانتو هایی که میپوشیدم همه از تولیدی خودمون بود.مزون و به پیشنهاد فراز تاسیسش کردیم.من طراحی خونده بودم.طرح هام همه عالی و پر از خلاقیت بود.مدل های عجیب و جدید میزدم.توکا هم با اینکه طراحی خونده بود ولی خیاطیش عالی بود.کنار دست طوبی خانم یه خیاط قابل شده بود.افسون هم که حسابداری خونده بود ولی سرمایش از بقیمون بیشتر بود.
هر سه نفرمون پول گذاشتیم روی هم.اول با یه خونه 60 متری کوچیک اجاره ای شروع کردیم.اول که بیشتر یه خیاط خونه بود.کارمون گرفت..چون هم محلش خوب بود و هم کارمون عالی بود و هم تبلیغاتی که فراز واسمون انجام داد تک بود.قیمتا پایین بودن و مشتریا زیاد شدن.
این شغل جدید خوبیش این بود که نمی ذاشت زیاد فکر و خیال کنم.همه وقتم و اونجا میگذروندم.طرح که میزدم از همه دنیا غافل میشدم.کم کم سرمایمون زیاد شد و سود دهی مون هم زد بالا.تا اینکه رسیدیم به اینجا.یه مزون هر چند مکانش اجاره ای بود ولی خیلی بزرگ بود و توی یه محله ی بسیار عالی بود.خودمون طرح میزدیم میدوختیم و میفروختیم.یه روز در ماه شوی لباس داشتیم.
خیلی مزون بزرگی نیست ولی مشتریای خاص و ثابت خودشو داره.
مانتو لباس شب نامزدی و عروسی..
5 تا خیاط ماهر داریم.توکا هم بالا سر خیاطاست و گاهی هم طرح میزنه.جدیدا دو تا طراح کمکی هم اوردیم.افسون هم که هم حسابداری و انجام میده و هم کارای تهیه پارچه و لوازمات مورد نیازمون.فراز هم که کلا اچار فرانسه است و هر وقت نیاز بشه خودش یهو پیداش میشه..مهرداد هم هر کمکی از دستش بر بیاد با توجه به وقت محدودش واسمون انجام میده.
راضیم..من از این شغل و از این کاری که باعث میشه ساعتهای زیادی رو بی فکر و دغدغه بگذرونم راضیم...!
سوییچ مزدا 3 سفیدمو از روی میز ارایشیم برداشتم و از خونه زدم بیرون.کسی خونه نبود.فرانک خونه مادرش بود.پیر بود و از کار افتاده..فرانک خیلی کمک حالش بود.بابا نبود.حجره بود.با اینکه ماشالله دیگه 70 سالشه ولی میگه نمی تونم تو خونه بمونم..اونجا بین فرشای قدیمی و نفیسش خوش میگذرونه..فرشایی که حاصل اشناییه مامان و بابای عاشقم بود..
دلم واسه ابجیام تنگ شده.باید حتما یه روز برم دیدنشون.دوهفته ای هست پروا و پرهامو ندیدم.ترم اخر دانشگاهشونه و سرشون خیلی شلوغه..این دوقلو ها هم یه رشته میخونن..مهندسی امار.انقد همدیگه رو دوست دارن دانشگاه هم یه رشته رفتن.ارین 20 ساله به جای دانشگاه رفت سربازی.دلم انقد واسه سر کچلش تنگ شده تو اون لباس سربازی..واسه خودش مردی شده.اوا خانم هم که واسه خودش خانمی شده.از موقعی که تکلیف شده حجاب میگیره.خانواده ما نه مذهبیه خیلی سفت و سخته نه خیلی ازاد و اپن.ولی اوا اعتقاداتش خیلی قویه..و من به این دختر خواهر کوچولوم افتخار میکنم..
سوار ماشین شدم و یه ترانه اروم و عاشقانه رو پلی کردم و رفتم سمت ادرسی که فراز واسم فرستاده بود.
جلوی رستوران نگه داشتم.یه باغ رستوران که جای خیلی دنج و ارومی بود.سرسبز و چراغونی..نسبتا دیر رسیده بودم.ترافیک مسیر ما زیاد بود.
ماشین و پارک کردم و رفتم داخل.از دور دیدمشون..اوو..همه که هستن.فراز و توکا و مهرداد و افسون و پرهام و پروا.
رسیدم به تختی که نشسته بودن و توی فضای باغ بود.هنوز سلام از دهنم خارج نشده بود پرهام یه اسپری از پشت سرش دراورد و پاشید رو سرم.خدای من..برف شادی.
و صدای شاد بچه ها_تولد تولد تولدت مبارک..مبارک مبارک تولدت مبارک
happy birthday to you..
اشک تو چشمام جمع شده بود.واقعا یادم نبود.امروز تولدم بود.به کیک روبروی بچه ها خیره شدم.خامه ای سفید با پاپیون صورتی..جالبه رنگه لباسامه.شمع 24 روی کیک در حال سوختن بود.من 24 سالم شده بود.کی انقد بزرگ شدم.4 سال گذشت
بچه ها دست میزدن و شعر میخوندن و فشفشه روشن کرده بودن
میزای کناری با لبخندایی پر از تعجب و شادی خیره به من که هنوز سر پا ایستاده بودم بودن..
من میون این جمع شاد و خندون که تمام تلاششون و کرده بودن منو شاد و غافلگیر کنن یه حس کمبود داشتم.کمبود حضور یه نفر..یه کس.یه حس.
می خواستم فراموشش کنم.سالهاست که نیست و من تمام تلاشمو واسه فراموش کردنش انجام دادم ولی خیلی موفق نبودم..خیلی سخته که بغض داشته باشی..اما نخوای کسی بفهمه..خیلی سخته که عزیزترینت رو به اجبار فراموش کنی.خیلی سخته سالگرد اشناییتونو بدون حضور عشقت بگیری خیلی سخته روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر میکنی فقط بخاطر اونه که زنده ای و نفس میکشی.خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی و اون حالا نباشه..
نگاه غمگینمو با لبخند مهربونش کردم ولی ته دلم..
romangram.com | @romangram_com