#غم_نبودنت_پارت_75


_خوبه که..مخففه..

فرانک_ادم نمیشی تو..کجایی؟

_با فراز نهار اومدیم بیرون.جات خالی دیزی زدیم به بدن..

فرانک_خب دختر نمیشد یه زنگ به من بزنی خبر بدی..دق کردم تا حالا.

_ببخشید.بسکه این اقا پسر منو خندوندیادم رفت بهت بگم..

فرانک یه نفس عمیق کشید و گفت_خوش باشید.خداحافظ.

_خداحافظ.

فراز_مگه من دلقک تو هم که تو رو بخندونم.به من چه تو خداییش هی نیشت بازه؟

_پریدم و لپش و ماچ کردم و گفتم_عاشقتم..

و تندی از رستوران زدم بیرون.

باز خوبه خلوت بود وگرنه حتما منکرات میگرفتمون.فراز هم حتما باز غش کرده من ب*و*سیدمش.کلا هروقت میب*و*سمش غش میکنه از خوشی..بسکه من این بشر و نمیب*و*سم عقده ای شده.

همه موفقیت و شادابی امروزمو مدیون فرازم.با وجود و حضورش تونست تاثیر زیادی تو زندگیمداشته.اگه نبود شاید خیلی اتفاقای بدی واسم میفتاد.

اون روزای سخت بعد از طاها و نبود امیر علی با اومدن فراز تو زندگیم بود که تونستم سر پا وایسم.نمیگم بقیه دوستام و اطرافیانم تاثیر نداشتن ولی فراز موند تا اخرش..تو تموم غصه هام موند..درست 6 ماه بعد از رفتن طاها بود که فراز پیداش شد..

هرکس منو با فراز میبینه اولش فکر میکنه نامزدمه یا شوهرم بعدش میگه خب دیگه حتما دوست پسرشه ولی هیچکس به ذهنش خطور هم نمیکنه که این پسر خوشتیپ و جذاب 29 ساله عموی تازه از فرنگ برگشته من باشه..عمویی که 6 ماه بعد از رفتن طاها تازه پیداش شد..





.داشتم از تو اینترنت طرح های جدید امسال و نگاه میکردم که افسون اومد داخل اتاقم.دو تیکه پارچه دستش بود.

افسون_میگم غزل زنگ بزن حاج رسول بگو از این دو رنگ پارچه واسمون بازم بیاره هم دوختش خوبه هم فروشش..خیلی هم نازه.

_باشه.

افسون_چی باشه؟اصلا دیدی چی دستمه؟

واسه یه لحظه سرم و اوردم بالا و نگاه پارچه ها کردم و دوباره مشغول دید زدن تو اینترنت شدم.

_دیدم دیگه.

افسون_خیلی خری

_باشه

نشست روی مبلای راحتی تو اتاق و گفت_توکا چرا امروز نیومد مزون؟

_درگیر مراسمه

افسون_اونوقت تنهایی؟

_به نظرت؟

romangram.com | @romangram_com