#غم_نبودنت_پارت_62
_مرد من..قوی باش.
نگاهش سرد و یخ زده بود..پر از ناامیدی.
رفتم جلوتر و روی سرش همونجایی که زخمش کرده بود و ب*و*سه ارومی زدم.
تعجب کرد.دست کردم تو کیفم و شال و کلاهی و که از مغازه خریده بودم و دراوردم.طوسی بود..دو رنگ تیره و روشن.
_هوا سردشده.سر کچلت سرما میخوره..
و کلاه و کشیدم رو سرش.
نگاهش تو صورتم چرخید.
_مرد منی دیگه؟
طاها اروم لبهاشو باز کرد و گفت_مرد غزل بانو..
بابای طاها مدارک پزشکیشو نشون دوتا دکتر دیگه هم داد و حتی فرستادشون واسه یکی از دوستاش که المان زندگی میکرد و اونم نشون یه دکتر المانی داد ولی همشوت جوابشون یکی بود.همون حرفای دکتر خوده طاها رو زدن.باباش میخواست کاراشو بکنه و بفرستتش خارج از کشور واسه درمان ولی همون دکتر المانیه گفته بود که تو ایران درمان بیمارای سرطانی خیلی پیشرفت کرده و همین داروها و روش های درمانی اینجا رو اونا هم انجام میدن.
کلا جواب همشون این بود کهروحیش و حفظ کنه..شیمی درمانیشو هر دوهفته یکبار انجام بده داروهاشو به موقع مصرف کنه.اسمشم تو لیست پیوند مغز و استخوان بود.
تو نگاه همه یه جور نا امیدی و میدیدم و شاید تموم شدن این کاب*و*س لعنتی..یعنی واقعا از دست دادن طاها بهتر از این استرس هر روزه بود؟
کم کم همه فهمیدن..خانواده من و فامیلای طاها.عیادتا شروع شد و حرف و حدیثا..
_چه خوب یعنی دختره پاش مونده؟نمی خواد ول کنه بره؟من اگه جاش بودم یه لحظه هم صبر نمیکردم..مگه شوهر قحطه براش؟چه شانسی داره طاها؟خدا خیرش بده ثواب داره ..
و همین حرفا وقتی به گوش خوده طاها میرسید بیشتر اتیشش میزد..
اخلاقش بد شده بود.بداخلاق و زود رنج.باکسی حرف نمیزد که کسی و ناراحت نکنه..ولی حتی یه بارم با من بدخلقی نکرد.نا امید بود ولی همیشه با محبت بود.حتی گاهی با وجود سرفه های وحشتناکش برام شعر میخوند.
دکترا میگفتن اگه عفونت ریه اش همینطوری پیش بره مجبوریم یه قسمتی از ریه اش و برداریم..
داغون شده بودم.دوست داشتم تو این همه بی نفسی یه نفس عمیق بکشم.یه نفس از ته دلم بی ترس..
کار سختی بود خندیدن در حالیکه دلت داره زار میزنه..بعضی شبا وقتی نا امیدی سراغم میومد وقتی ذهنم پر میکشید سمت نبود طاها یه حجم سنگین و رو سینم احساس میکردم.یه چیزی راه گلوم و میگرفت.اونوقت خودمو یه نیشگون میگرفتم و اشکام راهشونو پیدا میکردن و شاید راه نفسم باز میشد.
فکر میکردم خانوادمم با فهمیدن این موضوع میخوان مثل بقیه دم از جدایی بزنن ولی بابا بهم گفت_حتی اگه خودتم نخوای حق نداری تنهاش بذاری.تا اخرش باید پاش وایسی..وقتی گفتی بله یعنی اخرش..یعنی هستم یعنی اومدم که باشم..کنارت.
و من از اینکه دختر همچین پدری هستم خداروشکر کردم.
فرانک سر نماز واسش دعا میکرد و ابجی ترانه و غزاله هرروز حالشو میپرسیدن و واسش نذری درست میکردن.
تقریبا هرروز خونشون پر از عیادت کننده بود ولی کاشکی میومدن واسه دادن روحیه نه دلسوزی و ترحم و همین روحیه طاها رو بیشتر میریخت بهم.
سه ماه از اون 6 ماه گذشته بود و این یعنی فقط ما سه ماه دیگه طاها رو داریم.یعنی شروع شمارش معکوس واسه ما..یعنی اومدن سایه مرگ و شنیدن قدمای بی صدا و وحشتناکش..
و همینا از طاها پسری ساخته بود ضعیف و لاغر با چشمایی گود افتاده و رنگ پریده..پسری که علاوه بر نبود موهای سرش ابروها و مژه هاش هم ریخته بود..پسری با وزنی کمتر از 60 کیلو و داشتن ریه و کلیه هایی پر از عفونت و این تهایت نا امیدی بود..
***
5 ماه بعد...
نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت..بخندم یا گریه کنم.حس و حالم دست خودم نیست.
romangram.com | @romangram_com