#غم_نبودنت_پارت_173


به جرات میتونم بگم کپ کرد.چون خودمم همچین حسی داشتم.خیلی وقت بود کسی از من همچین لحنی نشنیده بود.مخصوصا غزل..

لبخند زد و گفت_خیلی بهت میاد.

_چی؟

با چشمای قشنگش زل زد تو چشمام و گفت_مهربونی.

چقد گیجم.چقد بده ادم ندونه هدفش چیه و چی از زندگی میخواد.اینکه چرا وقتی یه نفر و تا پای جونت دوسش داری چرا دوست داری عذابش بدی..چرا دوست داری اشکش و در بیاری و اونوقت که گریش و دیدی دوست داری انقد خودت و بزنی که دیگه جرات نکنی چشماشو بارونی کنی..دست خودم نیست.دوست دارم عذاب کشیدنشو ببینم ولی دلم طاقت دیدن غم و اشکش و هم نداره.

دخترا اومدن دنبالش و بردنش و منم رفتم تو جمع دوستام و پسرای فامیل.

مانا از دور واسم دست تکون داد .بهش لبخند زدم که کف دستش و چسبوند به لبش و مثلا برام ب*و*س فرستاد.

دختر خوبیه ولی من اصلا نمیتونم به چشمی غیر از یه دوست بهش نگاه کنم.

درسته احترامش واجبه و اون چهار سال حمایت و همراه بودنش و نمیتونم فراموش کنم و شعورم انقد میرسه که ممنونش باشم ولی باید اونم انقد بفهمه که وقتی غزل نامزد منه و میدونه من همه دردم واسه نبود غزل بود الان بازم مثل یه دوست برام ارزوی خوشبختی کنه نه سعی کنه با دلبری منو از غزل دور کنه.

چشم گردوندم و غزل و پیدا کردم.دخترای فامیل دورش کرده بودن و میگفتن و میخندیدن.

خنده های قشنگش چشمای مهربونش و موهای نازش که تن و صورتش و قاب گرفته بود با اینکه واسم شیرین بود ولی باعث میشد که دوست داشته باشم از این جمع پر از پسر دورش کنم.

سرم درد میکرد.دیگه مامانمم منو دور میزنه.خوبه گفت یه مهمونی دور همیه.بیشتر شبیه عروسیه فقط عروس و داماد کم داره.

یاد خودم و غزل افتادم.هفته دیگه عقدمونه و غزل اینبار واقعا مال خودم میشه.

هر کاری میکنم نمیتونم خودم و راضی کنم به گرفتن جشن عروسی.

حس میکنم همه تو جشن منو بهمدیگه نشون میدن و میگن این همون پسرست که غزل حتی نگاهشم نکرد ببین حالا دوباره برگشته و چه موس موسیم میکنه دور غزل..

یاد اون روزا داغونم میکنه.دوست دارم اون قسمت از حافظمو بکنم و بندازم دور ولی نمیشه..

درسته که حرفای غزل و باور کردم ولی این حق و به خودم میدم که ازش انتظار این کارو نداشته باشم.

من مسئول زندگی بقیه نیستم.چطور میتونستم اجازه بدم ناموسم دست یه پسر غریبه بیفته و اونم هر کاری خواست باهاش بکنه.مخصوصا کسی که واقعا عاشق غزل بود.

حتی اگه از قصد غزل هم با خبر بودم محال بود بازم بمونم.بازم غزل حق نداشت جای من تصمیم بگیره.حق نداشت با اینده هردومون بازی کنه.

دی جی یه اهنگ جدید گذاشت و دختر ا و پسرا ریختن وسط.

چشمم خورد به غزل که با یه پسر در حال ر*ق*صیدن بود.

شقیقه هام شروع کردن تند تند نبض زدن.عرق کرده بودم و دستای مشت شدم نشون از عصبانیت زود هنگامم میداد.وقتی دیدم غزل چطور دستاشو حلقه کرد دور گردن پسره ناخوداگاه بلند شدم ایستادم.این دختره احمق هنوز ادم نشده.نفسام تند شده بودن.از حرص دندونامو چسبونده بودم بهم.یه قدم رفتم جلو که پسره کمر غزل و گرفت و چرخوندش و جاهاشون و با هم عوض کردن.

با دیدن قد و قامت فراز نفسم سر جاش برگشت.این دختر اخر منو دیوونه میکنه.

بازم زود قضاوت کردم.فراز با دیدن من دخترارو اورد کنارم .غزل با دیدنم لبخند دندون نمایی زد و خودش و رسوند بهم.نمیدونم از خوشی ارامش چند لحظه پیش بود یا نه که با لبخند دست غزل و گرفتم.

با اومدن من وسط جمع بقیه جوونا هم ریختن دورمونو شروع کردن ر*ق*صیدن.یه اهنگ شاد جنوبی بود و همه با هم میر*ق*صیدن.

احساس خوبی داشتم کنار غزل با غزل ر*ق*صیدن.وقتی همه حرکات ناز و شادش مال من بود حس خوبی بهم میداد ولی بازم یه حس موذی دوست نداشت که غزل جلوی این همه ادم واسه من بر*ق*صه..با تموم شدن اهنگ همه ساکت شدن.نگاهم افتاد به کیک بزرگی که دست مانا بود.

***

غزل..

romangram.com | @romangram_com