#غم_نبودنت_پارت_165
هنوز از دهنم در نیومده بود چنان زد رو ترمز که نزدیک بود با سر برم تو شیشه.با چشماش چنان نگاهم میکرد زبونم بند اومده بود.
امیر علی_نکنه بازم پشیمون شدی؟بازم دلت و زدم ؟
یهو داد زد_اره؟
از ترس نمیتونستم جیک بزنم.قلبم داشت از جا کنده میشد.
اصلا حرکاتش قابل پیش بینی نبود.
اب دهنم و قورت دادم و گفتم_نه بخدا امیر.دیوونه من خودم خواستم باهات باشم..
محکم زد رو فرمون و داد زد_من دیوونه نیستم.
چشمامو بستم و گفتم_من دیوونم.دیوونه تو امیر.فقط اروم باش.
چشم که باز کردم سرش رو فرمون بود.دستش از عصبانیت میلرزید و زرد شده بود.دستمو اروم گذاشتم رو دستش که یهو محکم گرفتش تو مشتش و فشارش داد.نه مثل کسی که بخواد اذیتت کنه مثل وقتی که بخواد نگهت داره نذاره بری.
اعتراف میکنم امروز واقعا ترسیدم.شاید این یه چشمه از چشم انداز زتدگی ترسناکی باشه که قراره امیر برام بسازه ولی هر چی که بود منو واقعا ترسوند.
بعد از چند لحظه که گذشت و اروم شد سرش و بلند کرد.نگاهم کرد.دستم و اورد بالا روشو یه ب*و*سه کوتاه زد و گفت_نمیخواستم بترسونمت.
قلبم مثل گنجشک میزد.نه از ترس.از عشق از این ب*و*سه از این محبتای خشن و یهوییش.از این دیوونه بازیاش.اره من باید اعتراف کنم که دیوونه همین دیوونه بازیاشم.
راه افتاد سمت خونه و منو رسوند و خودش رفت.
زنگ زدم به فراز و افسون و گفتم بیان و حرف و پیش بکشن و بگن که من نمیخوام جشن و مراسم بگیرم.
هرچند که افسون کلی داد و بیداد راه انداخت که غلط کردی خودم با امیر حرف میزنم ولی من واقعا دیگه برام مهم نبود.نمیخواستم بیشتر از این داغونش کنم و باهاش لج کنم.من اومده بودم بسازم نه خراب کنم.
خبر جواب ازمایشمون همه رو خوشحال کرد.میگم خوشحال چون واقعا رنگ شادی و تو چشمای همه میدیدم.منی که قبلا یه نامزدی ناموفق داشتم و یه عزیز از دست داده بودم و به هیچ عنوان هم قصد ازدواج نداشتم و خواستگارارو رد میکردم حالا با این نامزدی با کسی که مورد قبول همه بود و دوستش داشتن واقعا میشد شادی و احساس کرد.هرچند که کسی از مشکلات من خبر نداشت.
قبل از اینکه افسون و فراز برسن اعظم جون بهم زنگ زد و گفت که همین جمعه تولد امیر علیه تو ویلای لواسون.گفت تو نامزدشی و اول به تو گفتم.تو باید خودت و برای امیر و یه شب قشنگ اماده کنی..
رفتم تو فکر.چکار باید بکنم؟؟
نشستم روبروی بابا.نگاهش خیلی خونسرد و اروم بود.مثل همیشه.
بابا_این نظر کی بود؟
یه نگاه به فراز انداختم.سرش و اروم تکون داد.فرانک نشست کنار بابا و افسون هم پیش من بود.
_من و امیر علی
بابا_چرا؟
_خب..خب من حوصله جشن و مراسم و ندارم.قبلا هم یه نامزدی مفصل داشتم نمی خوام دیگه حرفم دهن به دهن مردم بچرخه و امیر هم..
یه نگاه به فراز انداختم..یه حرفی بزن دیگه.
فراز_امیر بدبخت هم انقد عاشق هست که چشمش به دهن تو باشه و ببینه غزل خانمش چی دوست داره..
romangram.com | @romangram_com