#غم_نبودنت_پارت_149


تلاشمو میکنم چون این اخرین فرصتمه..

جلوی در رستوران پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.با دیدن سر در رستوران و نگهبان دم در استرسم دوبرابر شد.

سرم و تکیه دادم به در ماشین.غزل اروم.تو میتونی...به خودت مسلط باش..باید بتونی حرفات و بزنی..

سرم و گرفتم بالا.رو به اسمون رو به غروب خدا..من میتونم دیگه خداجون..اره؟

چشمک یه ستاره یعنی خدا هم تایید کرد.یعنی میتونی..برو من هواتو دارم.

با قدمایی که سعی میکردم محکم نگهشون دارم وارد رستوران شدم و نگهبانی بهم خوش اومد گفت.

از دیروز جا رزرو کرده بودم.میز شماره 9.هنوز نیومده بود.نشستم پشت میز.حتما میاد هنوز خیلی وقت دارم.

فضای داخلی رستوران یه تغییراتی کرده بود.از همون روز تا الان دیگه پا تو این رستوران نذاشته بودم.

یه موسیقی بی کلام در حال پخش بود و بوی خوبی هم تو فضا پراکنده بود..اکثر میزا پر بود.خانواده..دختر و پسر ..پیر و جوون.

رستوران معروفی بود و مشتریای زیادی داشت.

یاد چهار سال پیش افتادم.نگاه مشتاق امیر علی..غزلم گفتناش..چقد دلم هوای اون روزا رو کرده..چقد محتاج محبتشم خدا.نگاهی به ساعت انداختم 8.25 دقیقه.. چرا نمیاد پس؟نمیخواد بیاد؟

امیر ادم دقیقی بود.یادمه اون موقع میگفت محاله سر قرارای مهم دیر برسم.سرم بره قولم نمیره.

سرم و گذاشتم رو دستام روی میز.یعنی این قرار واسش مهم نیست؟نکنه نیاد خدا؟

دیگه هیچ امیدی ندارم.اگر امروز هم نبینمش و حرفامو بهش نزنم دیگه نمیتونم واسه درست شدن این رابطه کاری بکنم..خسته شدم بسکه گفتم اشتباه میکنی امیر..یکم به منم فکر کن..به واقعیتا..نه اون چیزی که تو سرته.

صدای تکون صندلی روبرو باعث شد سرم و بیارم بالا.خدای من امیر اومده بود.اصلا باورم نمیشد.فکر نمیکردم دیگه بیاد..یه لبخند بزرگ نشست رو لبم.

_سلام

نگاهش بیتفاوت سرد وجدی بود.همین هم منو ترسوند.ولی خب همینکه اومده یعنی میخواد حرفامو بشنوه..یعنی من یه قدم جلو افتادم.

_فکر نمیکردم بیای..

امیر علی_اگه ناراحتت کردم برم؟

هول شدم و سریع گفتم_نه نه..فقط دیر کردی..

امیر علی_ببین اینجا اومدن منو و رو این حساب نکن که همه چیو فراموش کردم و بخششی در کاره.گفتی میخوای واسه اخرین بار منو ببینی.اومدم که نگفته هاتم بشنوم و امیدوار باشم که دیگه سر راهم سبز نشی..

چقد حرفاش ازار دهنده است.چی گیرت میاد از این نیش و کنایه ها؟

_چقد تلخ شدی امیر؟

زل زد تو چشمام و گفت_ تلخم کردن..

گوشه لبم میلرزید.این یعنی یه بغض گنده ولی امشب نه..الان نه.من میخوام حرف بزنم.میخوام دفاع کنم از حق خودم.

گارسون اومد سفارشا رو گرفت و رفت.

امیر علی_نمیخوای حرف بزنی؟من عجله دارم.

_میشه..میشه اول شام بخوریم..من خیلی گرسنمه..

romangram.com | @romangram_com