#غم_نبودنت_پارت_132


مانا برگشت سمت امیر و خواست حرفی بزنه که صدای داد امیر بلند شد_تمومش کنید..با هردوتونم..





مانا_امیر اینجا چه خبر بود؟این دختره اینجا چی میکنه؟

امیر عصبی شد.نفساش تند شده بودن و دستاش مشت شده..

یه قدم اومد سمت مانا که ایستاد و چشماشو بست.

امیر علی_مانا..خواهش میکنم.

مانا_نه امیر..امروز باید تکلیف منو روشن کنی..این اینجا چه غل..

یهو صدای داد امیر تو کل خونه پیچید_تو کی هستی که من مجبورم بهت جواب پس بدم؟اختیاره خونمم ندارم؟

مانا ساکت شد.چشماش گرد شده بودن و جرات تکون خوردن نداشت.ولی بازهم یهو عصبی شد .سرخ شده بود.

کیسه های غذا رو پرت کرد رو زمین و داد زد_خیلی بی لیاقتی

یه تنه به من زد و از خونه زد بیرون.

یه لبخند ناخواسته ولی شیرین رو لبم نشست.اخیش..عملیات با موفقیت انجام شد.دکش کردم.

خواستم برم که امیر گفت_نمی خوام پیش خودت فکرای قشنگ قشنگ بکنی.امروز نمایش جالبی راه انداختی..ولی متاسفم.من دیگه گول ظاهر ادما رو نمیخورم.دیگه هم نمیخوام ببینمت.در هم پشت سرت ببند.

و رفت نشست روی کاناپه.

تو تیررس نگاهم نبود ولی صدامو واضح میشنید.

_تا وقتی که کامل همه چی و باور نکنی..منو کنارت احساس میکنی..جناب امیر علی حداد.

و با قدمای محکمی از خونه زدم بیرون.

سوار اسانسور شدم.برخلاف یک ساعت پیش الان ارومم و بی استرس.

فراز از ماشین پیاده شده بود و به کاپوت تکیه داده بود.با دیدن من سریع اومد جلو و گفت_این دختره چش بود؟وقتی اومد بهت زنگ زدم که بگم ولی جواب ندادی.

با لبخند گفتم_مانا؟

فراز_اره..چقد برزخی بود؟

_بشین میگم.

سوئیچ و دادم دستش و خودم این سمت نشستم.

فراز_موفق شدی؟

_فعلا که پنجاه پنجاست.

فراز_حرفاتو چی؟گفتی بهش؟باور کرد؟

_گفتنیارو گفتم.نمیدونم.شاید اره..شایدم نه.ولی به هر حال من تازه شروع کردم.

romangram.com | @romangram_com