#غم_نبودنت_پارت_108


صدام انقد بلند بود که باعث بشه مانا چشماش از ترس گرد بشه و اناهیتا تماسش و قطع کنه و به من زل بزنه.

زدم رو ترمز و از ماشین پیاده شدم..نمیدونم چرا ولم نمیکنن..چرا دست از سرم بر نمیدارن.گوشه پلک چپم میپرید..قرصامو دراوردم و دوتا رو با هم خوردم..دستام میلرزید.

تکیه دادم به کنار ماشین و دست کشیدم بین موهام.من نمی خوام نه به غزل فکر کنم نه مانا نه هیچ دختر دیگه ای..کاشکی بفهمن من به هیچکس احتیاج ندارم.

مانا_معذرت می خوام.

_......

مانا_زیاده روی کردم.

_.......

مانا_تو به من هیچ قولی ندادی..من نباید

_من به تو مدیونم.

مانا_خوابم میاد امیر..بریم.

خیره شدم تو چشمای سبزش.از برگ گل هم سبز ترن..اعتراف میکنم چشمای خیلی زیبایی داره ولی بازم هیچ رنگی واسه من..

اه فراموش کن پسر..مثل همیشه..

مانا_من دیگه نمی ذارم امیر.نمیذارم کسی تو رو از من بگیره..





غزل...





_کجاست؟

افسون_تو سالنه..دخترا رو اورده لباس بخرن.

سرم و انداختم پایین و به میز خیره شدم.

افسون_هول نکن و درست رفتار کن.

نگاهش کردم..

_رفتارم درسته..افسون میشه بگی تو که همش طرف امیر علی بودی الان چی شده باهاش سر لج افتادی؟

افسون_من با کسی لج نیستم..

_هستی.

افسون_من هنوزم بهش حق میدم ولی من نمی خوام دیگه عذاب بکشی..فقط من میدونم تو این سالها چه زجری کشیدی..نمیخوام خراب کنی غزل..

و اجازه نداد دیگه حرفی بزنم و از اتاق رفت بیرون.

romangram.com | @romangram_com