#قلب_های_شیشه_ای_پارت_91

- من فردا خبرش رو به شما میدم ولی دوست دارم بدونم این انگورا به چه درد شما میخوره؟

- شما به اونش کاری نداشته باش. من فقط محصولو میخوام.

باشه ای میگم و پایاز خان بلند میشه و قصد رفتن میکنه … میگم: شما خودتونو معرفی نکردید؟ کلاهش رو بر میداره و میگه: پایاز خانم و از دیدن خانم از زیبایی شما خیلی خوشحال شدم. منتظر جوابتون هستم.

ولی برعکس تو ، من متنفرم از جنس مردایی مثل تو… از تمام کسایی که زن رو به چشم یه وسیله می بینن برای ارضای هوسشون… نگاه های همراه هوس… قدم های هوس الود و صد البته نفس هایی که بوی هوس میده .

بدرقه اش نمی کنم… توی قانون من همه لایق احترام نیستن… باید به مهندس زنگ بزنم و اطلاع بدم که پایاز خان اومده … نگاهی به ساعت میندازم… یعنی الان رسیده تهران؟

یاد مکالمه عصرش با تلفن میفتم… گفته بود عزیزم؟… یعنی کجا میرفت؟… بی خیال شونه ای بالا میندازم… زندگی شخصی مهندس ارتباطی به من نداره… پس چرا از اینکه نیست و رفته تهران ته دلم حس بدی دارم؟ شاید به خاطر حضور و همراهی این چند وقتشه؟…

درمونگاه رو می بندم و میرم خونه… حوصله درست کردن شام هم ندارم… کمی نون و ماست محلی میخورم… لپ تاپم رو روشن می کنم و آهنگی رو پلی می کنم…روی تخت دراز میکشم و دستم رو روی پیشونیم میذارم و به سقف خیره می شم…صدای آهنگ توی فضا می پیچه…

ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشن

ای که حرفهای قشنگت منو آشتی داده با من!

منو گنجیشکای خونه دیدنت عادتمونه

به هوای دیدن تو پرمیگیریم از تو لونه

تا بیای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی

منو گنجیشکا میمیریم تو اگه خونه نباشی

توجهات کوچیک و بزرگ آوش ادامه داشت … از خریدن کادوی تولد تا تماس های هفته ای یکبار برای پرسیدن حالم… کم کم به تماس هاش ،به توجهاتش معتاد شده بودم … از هر رفتار و توجهی برای خودم رویای زیبا می ساختم… همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه جاویدان وارد گروه شد… همین که میدیدم هر حرکتی میکنه تا نظر آوش رو جلب کنه ازش بدم میومد… خواهرم بود و دوستش داشتم ولی وقتی که عاشق کسی باشی حسود میشی… اونو فقط و فقط برای خودت می خوای… نگاهش و توجهاتشو همه و همه میخوای برای تو باشه… با حضور پر رنگ جاویدان توی جمعمون رفته و رفته توجهات آوش کمرنگ شد … میدیم که توی جمع پیش هم هستن و با هم پچ پچ می کنن ولی من نمی خواستم ببینم و باور کنم… حس میکردم چون هم رشته هستن و تقریبا همسنن بیشتر با هم هستن ولی الان میفهمم که همه اینا تصورات احمقانه من بود… موقع تصادف بابا، مجید رفته بود شهرستان و عمو هم ایران نبود…من که مرد دیگه ای بجز اون رو نمی شناختم باهاش تماس گرفتم تا برای کمک بیاد ولی جواب نداد و زمانی جواب داد که من نیازی بهش نداشتم… اون موقع کور بودم و نفهمیدم که جاویدان و آوش میتونن با هم باشن که هر دو توی یک زمان جوابگوی من نبودن… دنیای عاشق ها دنیای کوری مطلق… عقل بسته میشه و آدم با احساسش پیش میره… بعد از مرگ پدرم رفتار ها و توجهات آوش به اوج خودش رسید … مثل یه عضو از خانواده ،دور ما تاب می خورد و به عمو برای پیش بردن مراسم و تدارک مراسم کمک می کرد… من فکر می کردم همه این کار ها رو بخاطر علاقه به من انجام میده و بعد از جریان ارثیه مطمئن شدم … چون سعی میکرد به من توجه کنه … روزی چند بار بهم زنگ میزد … گاهی میومد دنبالم و من رو میبرد بیرون تا به نوعی حال و هوام عوض بشه… اون روز عصر هم اومد تا بریم بیرون… از صبح جاویدان بنای ناسازگاری گذاشته بود… مامان هم که کلا بعد از جریان ارثیه باهام چپ افتاده بود … درمونده بودم و تنها… توی همین تنهایی یکم توجه بیشتر از جانب آوش منو شیفته تر کرد تا جایی که اون همه اشتباه کردم… توی ماشین آوش نشسته بودم و اهنگ پخش میشد…


romangram.com | @romangram_com