#قلب_های_شیشه_ای_پارت_90
مردی که مسن بود و کلاه روی سرش گذاشته بود ،روی صندلی گوشه اتاق نشست… اصلا از نگاه هاش خوشم نمی یومد… حس بدی رو بهم منتقل میکرد… مخصوصا با اون چشمای سرخ که به ادم خیره می شد. گفت: اومدم باهات حرف بزنم و معامله کنم.
شکم برد … حتما پایاز خان بود … پس حدس مهندس درست از آب در اومده بود…
پشت میزم جای گرفتم و گفتم: در خدمتتون هستم. در چه موردی میخواین حرف بزنین؟
- درسته که میگن باغای انگور مرکام خان رو خریدین؟
- درسته ولی چطور؟
- می خوام یه معامله ای باهات بکنم که مطمئنم ضرر نمی کنی.
- خوب می شنوم.
- من کل محصول باقی مونده از امسال و محصول سال اینده رو یکجا ازتون میخرم. اونم به قیمت خوب.
- این لطف شما رو مدیون چی هستم؟
قهقه ای زد و از اون نگاه های خاص بهم انداخت… حالم از مردای هوسباز بهم میخورد … حتی نگاهشونم حالت رو بد میکرد…گفت: دختر تو چقدر اعتماد به نفس داری. من کاری که به ضرر خودم باشه انجام نمیدم.
چی می شنیدم ؟ … من و اعتماد به نفس… خوشحال بودم که یکی هم منو این طور خطاب کرده بود … گفتم: متوجه ام ولی باید فکر کنم.
- فکر کردن که نداره. به نفع شماست.
- و صد البته به نفع شما.
- مطمئن باشید.
romangram.com | @romangram_com