#قلب_های_شیشه_ای_پارت_149
- تو یه مدت زمان داری تا در مورد مهندس بدونی. از طرفی من که نگفتم این یه ازدواج واقعی باشه. بین شما یه صیغه محرمیت خونده میشه تا بتونید با هم بیشتر اشنا بشید بعد می تونید تصمیم جدی بگیرید.
- یعنی نمیشه بدون اینکه ما محرم باشیم مهندس به من کمک کنه؟
- نه . چون هم مهندس اعتقادات خاص خودش رو داره هم تو. برای نقشه ای که در نظر داره باید باهم برید لندن. اینبار باید رودررو مبارزه کنی. باید با واقعیت روبرو بشی. این امادگی رو توی خودت می بینی؟
- نمی دونم دکتر. نمی دونم. فقط چرا مهندس باید اینکارو بکنه؟ چرا باید تا این حد درگیر مشکلات من بشه؟
- دلایل شخصی. مهم الان اینه که قبول کرده و با خواست خودش میخواد بهت کمک کنه. بعدها با شناخت بیشتر جواب تمام سئوالاتت رو می گیری . الان فقط بهم بگو که حاضری با مهندس ازدواج کنی یا نه؟ البته گفتم که فعلا یه صیغه موقت خونده میشه.
- باید فکر کنم.
- باشه تا هر موقع که بخوای زمان داری تا جواب بدی ولی اینو در نظر داشته باش برای اینکه بتونی داشته هات رو پس بگیری بودن با مهندس بهترین راهه. من شناخت کافی ازش دارم و میدونم قابل اعتماده. بعد از اینکه جواب مثبتت رو دادی اونوقت مهندس نقشه رو بهت میگه.
از مطب دکتر مظاهر اومدن بیرون … دستم رو توی جیب پالتوم فرو میبرم تا کمی گرمم بشه… توی هوای سرد پاییزی قدم میزنم و به درخواست دکتر فکر میکنم… وقتی دکتر مظاهر انقدر بهش اعتماد داره و میدونه که نقشش میتونه همه چیزم رو برگردونه چرا باید لحظه ای شک و تردید به دلم راه بدم… میدونم خودخواهم و فقط به منافع خودم فکر میکنم ولی مهندس خودش این موضوع رو پذیرفته فقط میخوام دلیلش رو بدونم… یه صیغه محرمیت چند ماهه… برای منی که چیزی برای از دست دادن ندارم قبول این شرایط سخت نیست…فقط یه سوال باید بپرسم و اونوقت جواب مثبتم رو به مهندس میدم… مهندس چرا حاضر به قبول این شرایط شده؟
بعد از ظهر با مهندس قراردارم… رودر رو شدن باهاش اونم توی شرایطی که به نوعی بواسطه دکتر ازم درخواست ازدواج کرده سخته… از صبح به مهندس فکر میکنم… به حمایت هاش از همه … به ماهان پسر خواهر مهندس و پدری کردن مهندس … به درخواستی که مهندس داده… کلا به این مرد خیلی فکر کردم… اگه توی یه شرایط دیگه بودم و با شناختی که از مهندس داشت ازم خواستگاری میکرد جوابم چی بود؟… مسلما اونقدر نکات مثبت داشت که بپذیرمش ولی من یه ادم نرمال نبودم… من شرایطی داشتم که اولویت ها برام فرق میکرد… من میخواستم حقم رو از زندگی پس بگیرم… میخواستم به ارامش برسم… شاید اون موقع میتونستم با زندگی راحت تر برخورد کنم…مهندس دنبال چی بود؟… اونم دنیال ارامش گمشده بود؟… پس چرا خودش رو درگیر طوفان زندگی من میکرد… نمی تونم بگم به من علاقه داره… چون این مدت من با اعصابی داغون رفتارهای بچه گانه ای کردم که مطمئنم نظر مهندس رو جلب نکرده… این وسط یه چیزی وجود داشت که من ازش بیخبر بودم.
مهندس پیام داد که تا یه ربع دیگه جلوی در باشم… از خونه میزنم بیرون و قدم میزنم تا سر کوچه برسم… نگاهی به اطراف میندازم … خبری از مهندس نیست… صدای بوق ماشینی توجهم رو جلب میکنه… دقت که میکنم مهندس رو میبینم… این مهندس کمی متفاوت تر از مهندس توی روستاست… لباس های مارک و ماشین شاسی بلندی که داره … بیشتر از قبل سردرگم میشم… نزدیک ماشین میرسم… با دیدن پسر بچه نازی که روی صندلی عقب نشسته لبخند میزنم … سوار میشم و سلام میکنم… مهندس جوابم رو میده… برمیگردم عقب و میگم: سلام . شما باید ماهان باشی نه؟
ماهان با تعجب نگاهم میکنه و میگه: شما منو میشناسی؟
- معلومه که میشناسم. عکست رو پیش مریم جون دیدم.
از دید زدن قاب عکس توی کانکس مهندس حرفی نمیزنم ولی زیر چشمی به مهندس نگاه میکنم … هنوزم بابت اون روز شرمنده ام… پسر بچه به وجد میاد و میگه: مامان مریمم میشناسی؟
مهندس ازتوی اینه به ماهان نگاه میکنه و به جای من جواب میده: خانم نامجو هم شما هم مامان مریم رو میشناسه.
romangram.com | @romangram_com