#قلب_های_شیشه_ای_پارت_144
- معلومه که نه . این پول به دلار هیچ چیزی نمیشه. مطمئنا ثروت پدرت به قدری هست که هزینه دوبرابر بکنه برای جذب نیروهاش.
نا امید به مبل تکیه میدم … تا الان خیلی به نقشه ام امیدوار بودم ولی حرفای مهندس منطقی بود…
- یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟
- من میخوام بدونم دنبال چی هستی؟ دنبال پس گرفتن ثروتت؟ یا دنبال برگردوندن غرور از دست رفتت؟
من چی میخواستم؟… معلومه که دنبال پول نبودم هیچ وقت چشم داشتی به مال دنیا نداشتم… ولی نمی تونستم بی تفاوت باشم … نمی خواستم ببینم با دارو ندار من با احساس من بازی شده و اونا الان خوشبخت کنار هم زندگی میکنن…دستم مشت شده و بازم انگشت شصتم کف دستم فرو میره … کمی توی جام جابه جا میشم و میگم: من نه پول و نه ثروت ازشون نمی خوام . من میخوام فقط دنبال اینم که اونا به اشتباهشون برسن. همون طور که اونا یه روز به من پوزخند شدن و غرورم رو له کردن من هم همین کارو باهاشون بکنم تا دلم اروم بگیره. من حاضر بودم همه چیزم رو دو دستی بدم به جاویدان به خواهرم ولی ازش اینطور رودست نخورم.
مهندس چای من رو برداشت و کمی شیرین کردو به طرفم گرفت و گفت: اینو بخور تا بهت بگم باید چیکار بکنیم.
نگاهی به لیوان چای و نگاهی به مهندس میندازم با سر اشاره میکنه که بگیرم… لیوان رو میگیرم و کمی مزه میکنم … نقشه مهندس چیه؟… چقدر خوبه که اینجاست و با همفکریش میخوام تصمیم درست بگیرم…
مهندس می ایسته و میره سمت شومینه… چند قاب عکس خانوادگی بالای شومینه قرارداره… نگاهشو میده به یکی از عکسا که من دست انداختم دور گردن بی بی و دارم میخندم… بابا این عکس رو ازمون انداخت ،دقیقا روزی که بی بی از کربلا برگشته بود … بی بی برام یه چادر اورده بود که روز عقدم سر کنم و من چقدر خودم رو لوس میکردم که من هیچ وقت عروسی نمی کنم و همیشه پیش بی بی میمونم… بابا با اخم مصلحتی میگفت چیز دیگه ای نبود بیاری مادر من و بعد همه میخندیدیم… اونموقع خنده های من از ته دل و واقعی بود… عمو و بچه ها هم بودن … جاویدان اون موقع دانشگاه بود و مامان چند روزی رفته بود پیشش… عمو میگفت سپیده عروس خودمه و همه که میدونستن عمو پسر نداره میخندیدن… بی بی از اینکه دورش شلوغ بود خوشحال بود و مدام شکر میکرد و اسپند دود میکرد تا کسی خوشبختیش رو چشم نزنه… ولی چشم خورد… بابا که اونطور فوت کرد… عمو تقریبا ورشکست شد و دوباره به سختی تونست روی پا بشه … منم که نور چشمیش بودم اینطور شکستم…
از خاطرات عکس جدا میشم…
مهندس:تنها یک راه دارید واسه برگردوندن غرورتون.
کنارش می ایستم و میگم: چه راهی؟
قاب عکسم رو بر میداره و به دستم میده و میگه: اینکه خوشبخت بشی و دوباره خنده هات مثل توی این عکس از ته دل بشه. اگه قبول کردی، من بقیه حرفام رو میزنم.
به قاب عکس نگاه میکنم و بعد صدای در رو می شنوم… مهندس رفته بود .
خوشبختی کلمه غریب و دور ذهنی بود برام… خوشبختی و خنده های من چطور میتونست غرورم رو برگردونه؟… من باید میخندیدم و مثل آدم های دیونه ادای خوشبختی رو در میاوردم ولی من چیزی نداشتم که از اونا برتر باشه… همه چیز من در مقابل صفر بود… اونا یه خانواده خوشبخت داشتن… یه کار خوب ؟… یک عالمه پول باد اورده که باهاش میشد کلی خوشبختی خرید… نه راه حل مهندس خوب نبود… من نمی تونستم بپذیرم… اما مهندس گفت اگه قبول بکنم بعد بقیه رو بهم میگه… تا جایی که مهندس میشناختم بی گدار به آب نمی زد… پس حتما فکر حساب شده ای داشت… میتونستم بهش اعتماد کنم؟… می تونستم ولی نه تا زمانی که کامل از جزییات تصمیمش باخبر نشده بودم…
romangram.com | @romangram_com