#گریان_تر_از_گریان_پارت_89
تلفن رو قطع کردم و کمی به اسمون خیره شدم.ستاره ها بیشتر از هروقت دیگه ای درخشنده بودن.
بعداز این که کمی به اسمون نگاه کردم به داخل برگشتم.
داداش با دیدنم گفت:چی شد هستی جان نگفتن کی میان.
سرجای قبلیم نشستم و گفتم_چرا انشا...فردا ساعت دوازده ایرانن.
_خداروشکر.پس حسابی به نفع من شد مهرداد فردا که برگرده یه نیروی دیگه هم بهمون اضافه میشه.کار من و هومنم کمتر میشه.راستی هومن تو توی اخرین سفرت مهردادو دیدی؟
_اره کلی هم بهم کمک کرد وگرنه کارم به این زودیا راه نمیوفتاد در ضمن قبل از اونم یه چندباری باهاش ارتباط تلفنی داشتم.(مهرداد توی این چهارسال کارایی که مربوط به خارج ایران میشد رو با مشورت داداش انجام میداد و این چهارسالی که از ایران دور بود به هیچ وجه توی شراکتش باداداش مشکلی بوجود نیاورد).
من:ولی داداش من فکر نمیکنم مهرداد بتونه بهتون کمکی بکنه چون اولا که خسته است دوما وقتی خستگی بگیره باید بره دنبال کارای ازدواجش.
داداش با بهت گفت:ازدواج؟مگه مهرداد میخواد ازدواج کنه؟
romangram.com | @romangram_com