#گریان_تر_از_گریان_پارت_83
اقا کامیار:چرا مخالف؟_نمیدونم کامیار خان از خودش بپرسین...اقا کامیار رو به من گفت:مطمئنا دلیل مهمی برای جلوگیری از گرفتن این مهمونی داشتی درسته؟در هر صورت شما بعد از چهارسال برگشتی یه مهمونی کوچیک لازم بوده.
_راستش من بعد از مدت تقریبا طولانیی برگشتم ایران همونطورم که گفتم میخوام به زودی مشغول به کار بشم ترجیح دادم به صورت حضوری از چند بزرگتر دیدن کنم و مهمونی رو به یک زمان دیگه موکول کنم_چه برنامه ریزی به جایی مشخصه واقعا خانوم عاقلی هستین_متشکرم.
کمی بعد هرکسی مشغول به صحبتی شد تازه وقت کردم با دقت بیشتری اطرافمو ببینم.اقا کامیارو که از قبل میشناختم واما نوشین خانوم.یه خانوم بسیار کمالاتی و اجتماعی که از قبل مارال بهم گفته بود استاد دانشگاهه درست مثل خود مارال.چهره ی زیبایی داشت چشای میشی ابروها باریک قد تقریبا 165یه کت دامن شیری رنگ به تن داشت که خیلی زیبا ترش کرده بود.نگاهی به مارال انداختم اونم یه کت دامن یاسی خیلی خوشگل که سلیقه ی داداش بود رو پوشیده بود.
مارال صورت گرد و چشای عسلی داشت.توی صورتش تنها یه چیزش به من شباهت داشت و اون بینی قلمیش بود وگرنه رنگ چشمش با بابا و حامد یکی بود و ل*ب*ا*شم مثل لبای مامان ظریف بود.
توی خانواده ی ما فقط من چشم سبز در اومدم وگرنه بابام و حامد و مارال چشاشون عسلی رنگ بود و مامانمم قهوه ای تیره.
ناخوداگاه چشمام به سمت کوه غرور که مشغول صحبت با داداش و پدرش بود کشیده شد.
قدبلند چهارشانه اندام رو فرم و ورزشکاری چشماش کاملا مشکی رنگ موهاشم همینطور.
در کل صورت کشیده و خاصی داشت و مهمتر از همه مهمترین شناسه ی یک مرد ایرانی که چشای مشکی رنگ بود رو در خودش داشت رنگ چشاشو از پدرش به ارث برده بود.
romangram.com | @romangram_com