#گریان_تر_از_گریان_پارت_81

داداش طاها رو به من گفت:هستی جان با نوشین خانوم که اشنا شدی.ایشون اقا کامیار و ایشونم پسرشون هومن جان.

میخواستم بگم نیازی به توضیح نیست داداش متاسفانه و از شانس گند من پدر شریک شما باید همون روانشناسی باشه که من مخفیانه رفتم پیشش و گل پسرش همونیکه امروز توی مطب دیدم.

به سمت اقا کامیاررفتم و دستای سردمو توی دستش گذاشتم به ارومی گفت:نگران هیچی نباش دخترم اتفاقی قرار نیست بیوفته منو تو امشب اولین باریه که همدیگه رو ملاقات میکنیم...

وای خدا یه دفعه ای ارامش به وجودم سرازیر شد لبخند گرمی تحویلش دادم.

و در اخر به سمت اقا هومن مقلب به کوه غرور رفتم.دستشو به سمتم دراز کرد و با لحنی گرم گفت:از دیدار شما بسیار خوشحالم تعریفتونو از طاها جان و مارال خانوم زیاد شنیدم...

اوه اوه چقدر با صبحش تغییر کرده یکی نیست بگه نه به صبح که خودشو کشت تا یه سلام کرد نه به الان که اظهار خوشبختیم میکنه.

فکر کنم علت تعجبمو فهمید چون یه پوزخند زد اون لحظه دوست داشتم خفش کنم پسره ی مغرورو.چون توی جمع بودیم مثل خودش مودبانه گفتم:_متشکرم از لطف زیاد شماست.

رو به جمع گفتم:بفرمایید خواهش میکنم بفرمایید.

romangram.com | @romangram_com