#گریان_تر_از_گریان_پارت_74


همون لحظه صدای داداش اومد.همه با شنیدن صداش به عقب برگشتیم_اینجا چه خبره؟

مارال:وای طاها جان خوب شد اومدی هستی میگه امشب توی مهمونی شرکت نمیکنه تو یه چیزی بهش بگو..

داداش لبخندی زد و گفت:هستی به هیچ وجه چنین کاری نمیکنه تو نگران نباش.

با اعتراض گفتم:اِ داداش من حوصله ندارم_از شما بعیده خانومی این بنده های خدا دارن به خاطر زیارت تو میان کسی راجب مهمون اینطوری صحبت نمیکنه در ضمن تو هنوز با این خانواده اشنا نشدی بذار یکبار ببینیشون از اون به بعد خودت شیفته ی برخوردشون میشی.

_فکر کنم شرکت در مهمونی امشب اجباریه درسته.

داداش دوباره خندید و فقط سرشو تکون داد.

منم بعد از اینکه مجبور شدم قبول کنم توی مهمونی امشب که مطمئن بودم خیلی خسته کنندست شرکت کنم از خونه بیرون اومدم.در راه به شریک داداش فکر کردم.اینقدر غرق افکارم شده بودم که نمیدونم کی رسیدم.ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.وارد دفتر شدم سلامی به منشی دادم و سراغ مدارکمو گرفتم:خانوم جلالی دکتر گفتن امروز برای گرفتن مدارکم بیام حاضرشون کردین_بله داخل اتاق دکتر هستن چند لحظه صبر کنید باهاشون هماهنگ کنم بعد برید داخل...بعد از صحبت با دکتر با دست به سمت در اشاره کرد و گفت_بفرمایید داخل_ممنون.


romangram.com | @romangram_com