#گریان_تر_از_گریان_پارت_73

صنم دیگه حرفی در مورد ایدا نزد ولی کاملا میشد حدس زد فقط به خاطر من اینقدر زود تغییر موضع داده با کمی مقدمه چینی گفت:بله بالاخره راضیش کردم تو مثلی که منو دست کم گرفتی

_افــــرین حالا کی هست این عروس خانوم خوشبخت راستشو بگو بلا کی دیدیشو پسندیدیشو بستیش به ناف داداش ما_اگه یکم فکر کنی میتونی حدس بزنی_حوصله ندارم توهم اذیت نکن بگو دیگه_خیله خب بداخلاق.خانومِ داداشم همونیه که توی کانادا دیدیم شیده.

ناگهان کیک خصمم شد و شروع به سرفه کردم.صنم از اون طرف خندش گرفته بود وقتی حسابی خنده هاش تموم شده بود و منم بهتر شدم گفت_خفه نشی چی کوفتت میکنی؟_گفتی کی؟_من نگفتم کی گفتم چی؟_اه اینو نگفتم که میگم گفتی کیو به عنوان خانوم مهرداد انتخاب کردی؟_هان..شیده دیگه یادت که هست_اره ولی حس نمیکنی اصلا با هم تفاهم ندارن_وا مگه تو چقدر شیده رو میشناسی_راست میگی در هرصورت ایشاا...خوشبخت بشن کی برمیگردین ایران؟_تا دوهفته ی دیگه_خب خداروشکر پس فعلا کاری نداری_نه دیگه عزیزم فقط هستی تو شروع به کار کردی یا نه هنوز_نه از هفته ی دیگه شروع میکنم_اکی گلم موفق باشی فعلا بای_قربانت بای.

این صنمم با این سلیقش مهرداد به اون خوشتیپی ماهی رفته چه دختریو براش انتخاب کرده اوه مهرداد با اون اخلاق غیرتیش چطوری میتونه این شیده ی عشوه گرو تحمل کنه خدا میدونه.با تصور مهرداد تو لباس دامادی یه جوری شدم یه جورایی فکر کنم حسودیم شد وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده بودم و همین وابستگی حسودم کرده بود.از جام بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم نمیدونم چقدر طول کشید تا چشام گرم شد و به خواب رفتم.

.

توی اینه نگاهی به خودم انداختم.مانتو نخی سفیدتا روی زانوم،شلوار دمپای مشکی،شال قرمز مشکی،کفشای عروسکی سفیدم،کیف مشکی اسپرت.

بعد از مدتها این اولین بار بود که اینقدر به ظاهرم حساس شده بودم.بعد از اینکه مدارکم رو از مطب دکتر بگیرم قراره برم کافی شاپ چند تا از دوستای قدیمیمو ببینم که بیتا هم جزوشون بود در واقع اون برنامه رو ترتیب داده بود و منم مجبور به رفتن کرد.

کمی برق ل*ب*م به ل*ب*ا*م زدم و از اتاق بیرون اومدم.از بالا صدای مارال و مهرسا میومد.مهرسا داشت نظرمارالو راجب امشب میپرسید با کنجکاوی خودمو پایین رسوندم مارال با دیدنم لبخندی زد و گفت:به چه تیپی زدی ندزدنت خواهری_ نگران نباش ابجی جونم همچین تحفه ای نیستم.راستی امشب چه خبره؟_مهرسا:مامان به خاله نگفتی؟_نه مامانجون مگه تو میذاری....مهرسا لبخندی زد سپس رو به من کرد و گفت:امشب قراره عمو هومن و خانوادشون برای شام بیان اینجا بابا جون دعوتشون کرده..رو به مارال کردم و گفتم:وااای من اصلا حوصله ی مهمونی ندارم ها من امشب میرم خونه صنمشون مهمونا که رفتن زنگ بزنید بگین بیام..مارال_اخـــــی اذیت نشی اونا دارن به خاطر دیدار تو میان خانوم خانوما_بهشون بگو هستی مریض بوده رفته خونه خالش.

romangram.com | @romangram_com