#گشت_ارشاد_پارت_93


و شايسته توي اتاقش اروم اشک ميريخت به ارزوهاش که نابود شده بودن فکر ميکرد اون 6 ترم از دانشگاهشو خونده بود ولي ميدونست ادامه ي تحصيلش يه ارزوي محال بود

و زير لب زمزمه ميکرد:برام محبت کم گذاشتي حاجي من خيلي کم تر از اونم که با تو و پسرات در بيفتم ميدونم که نابودم ميکنيد شما خود خواه ترين موجودات روي زمين هستيد

حاجي روي مبل نشسته بود و عميقا توي فکر رفته بود نميدونست بايد چي کار کنه سر محبوبه غر بزنه شايسته رو بزنه يا با پسرا دعوا کنه

ولي کاري که نبايد ميشد اتفاق افتاده بود و با داد و بيداد چيزي حل نميشد

فرهاد:به نظر من تا اقتضاح بزرگتري بالا نيمده بايد يه کاري کنيم ازدواج کنه

فرزين و حاجي بهش نگاه کردن و تو فکر رفت

جرقه تو ذهن حاجي زده شد چند روز ديگه موعد چک صدرايي بود و ميدونست اون در حال حاظر پولي نداره که بهش بده

از پسرش خيلي خوشش اومده بود و سعي داشت با مراودات بيشتر راهو براي ازدواج شايسته و امير حسين باز کنه ولي الان ديگه فرصت نبود بايد تا قبل از اينکه اتفاق ديگه يا به قول فرهاد گند کاري ديگه اي بالا ميومد اونا رو با هر ترفندي شده وادار به اين ازدواج کنه چي بهتر از اين

سکوت معنا دار امير نميتونست حاجي رو قانع کنه که از سر رضايت روزه ي سکوت گرفته چون اخم هاي درهمش يه چيز ديگه اي ميگفت

********************&


romangram.com | @romangram_com