#گشت_ارشاد_پارت_84
امير واقعا مات و مبهوت مونده بود و اصلا سر از کار اين مر در نمي اورد ميدونست الان وضعشون يه جوريه که همه ي زندگيشونم بفروشن نميتونن قرضشو پس بدن از طرف ديگه دلش نميخواست پدرش از قضيه چيزي بفهمه که عملا بشکنه و مطمئنن هم دلش نميخواست زينب رو به پسراي حاجي بده چون زياد ازشون خوشش نميومد
تنها راه باقي مونده ش ازدواج با دختري بود که واقعا نميدونست چهره ي واقعيش و شخصيت واقعيش چيه ؟؟؟
***********************************8
شايسته توي کافي شاپ نشسته بود تا براي اخرين بار کامي رو ببينه و باهاش کات کنه
فرزين هم با دختري که تازه باهاش اشنا شده بود وارد همون کافي شاپ شد بعد چند دقيقه به دختري که ارايش غليظي داشت ولي شباهت خارق العاده اي با شايسته داشت خيره شد يک درصد هم احتمال نميداد که اون خواهرش باشه زوم روي دختره موبايلشو برداشت و شماره ي شايسته رو گرفت
صداي زنگ موبايل شايسته توي فضاي کافي شاپ پيچيد و شايسته با ديدن اسم فرزين يکمي خودشو جمع و جور کرد و با اضطراب جواب داد
شايسته:سلام داداش خوبيد
romangram.com | @romangram_com