#گشت_ارشاد_پارت_48
مادر:الو امير جان سلام مادر خسته نباشي پسرم امشب نمياي؟
امير در حالي که از خستگي چشماشو ماساژ ميداد گفت:سلام خانوم چرا ميام ولي دير چطور مگه؟
مادر صداشو اروم تر کرد و گفت:اي بابا امشب خانواده ي اقاي نفيسي قرار بود بيان يادت نيست
امير با غيض گفت:خوب به من چه ؟
مادر:پسرم چرا لج ميکني ؟ اخه تا کي ميخواي اينجوري زندگي کني ؟شايسته دختر خوبي به نظر ميرسه تو هم بيا خدا رو چه ديدي شايد تو اين رفت و امد ها مهرش به دلت افتاد و ما هم مادر شوهر شديم
امير پوزخندي زد و با خودش گفت:بيچاره مامان خبر نداره همون دختري که الان تو خونه ي ما نشسته تا حالا چند بار از گشت در رفته و حتي يه بار هم تو مهموني خودش گرفته بوددش
امير حسين:مامان جان من چلاغ نيستم وقتش که رسيد خودم بهتون همسر ايندمو معرفي ميکنم
مادر با ناراحتي گفت:اره فقط نميدونم وقتش کي هست کاري نداري؟
امير :نه مادر من قربونت برم قول ميدم به زودي مادر شوهر بشي خوبه؟
مادر:اره هميشه همينو ميگي کيه که عمل کنه خداحافظت باشه
امير با خنده سري تکون داد و بعد خداحافظي تلفن رو قطع کرد
romangram.com | @romangram_com