#گشت_ارشاد_پارت_127
نزديک 1:30 بود که منتظر نشسته بودن تلفن هاي کاريه بي وقفه ي امير شايسته رو عاصي کرده بود خودش هم که موبايل نداشت تا حوصلش سر نر
فقط مثل بچه ها پاهاشو تکون ميداد که پرستار صداشون زد دل تو دل هيچ کدومشون نبود
و بيشتر از همه امير حسين و شايسته
به سمت پرستاري رفتن که خانومه با خوشرويي رو به امير گفت:اقا دوماد مبارک باشه ازمايش ها هيچ مشکلي نداشت
امير وا رفت اخرين اميدش هم به ياس و ناميدي تبديل شد
نگاهش به شايسته افتاد که با ناراحتي نگاهش ميکرد سعي کرد لبخند بزنه تشکري کرد و به همراه بقيه براي خريد حلقه به سمت بازار رفتند
شايسته اما کاملا فهميده بود که امير حسين اصلا خودش اونو انتخاب نکرده بود و اين خيلي رنجش ميداد
دلش ميخواست بزنه زير همه چيز هميشه تو دنيا هيچ چيز به جز اينکه شوهرش اونو نخواد براش سخت تر نبود ولي نميتونست دليل منطقي براي اجبار امير پيدا کنه
سرشو به شيشه تکون داد و به مردمي که رفت و امد ميکردن نگاه کرد
چرا اون نبايد کنار کسي زندگي ميکرد که حداقل دوستش ميداشت
romangram.com | @romangram_com